چو بشنيديد اين حرف شَرَر بار
همه با چشم حسرت اشك ريزان
يكى گريد چنان ابر بهارى
يكى گويد چنان در چنگ اعدا
اگر شرحى از اين غم من سرايم
چو ياد آرم كه اسبش نوحه گر شد
چو بينم صاحب او سرنگون شد
همى ناليد و مى گفت آن بَهيمه
چسان گويم كه سوى خيمه ها رفت
زنان ديدند زين واژگونش
چنان فرياد واويلا نمودند
خداوندا بغير از تو نداند
چو ديدند آن زنان زار مضطّر
حسين و خنجر و شمر ستمگر