زبان شو لال و اكنون نطق بس كن
بهشت و آسمان و عرش لرزيد
نبودى گر بناى عهدِ مهدى
چه گويم زانچه آتش شعله ور شد
چو ياد آور شوم آن ناله ها را
از آن پس محشر ديگر بپا شد
چو بر مقتل عبور آن اسيران
سر هر نعش يك خونين دل آمد
در آخر جمله را با نوك نيها
همه رفتند با صد سوز و حسرت
همه خسته شكسته بالشان بود
اگر دردم يكى بودى چه بودى
اسيرىّ و فراق يار جانى
به فكر اين اسيران چند زارم
سزد تا اشك خونين من ببارم
ديگر زين ماجرى قطع نفس كن
جهان و هرچه بُد در فرش لرزيد
نماندى هيچ ديگر حىّ مرئى
ميان خيمه ها جان در شَرَر شد
ببايد پاره سازم جامه ها را
چو كوفه رفتن آنها بنا شد
بيفتادى شدى چون جسم بى جان
تو گفتى در قيامت زِلزِل آمد
جدا كردند با صد شور و غوغا
نديد اين ظلم كس از هيچ ملّت
همى گويان زبان حالشان بود
اگر غم اندكى بودى چه بودى
خدايا سيرم از اين زندگانى
سزد تا اشك خونين من ببارم
سزد تا اشك خونين من ببارم