شكواي از فراق حضرت
بسماللّه الرحمن الرحيم
تجديد مطلع بر
وجه اوسع در توجّه به حضرت ولىّ الله اكرم و
حجّت الله اعظم شاهنشاه عالم امام مهدى قائم
صلوات الله عليه وسلامه الاتمّ در اظهار
اشتياق وشكوى از فراق و تشكر از عنايات
ملوكانه و عطيّات عطوفانه نسبت به صاحب اقدس
آن باب الله رحمت ومعدن رأفت وعطوفت
آمدم زَ الْطاف غيبى از خدا
بابى از رحمت به سويم برگشود
نيم چشمم رفت لختى سوى خواب
روح عالم مهدى قائم لقب
حسّ آوازى به گوش دل رسيد
پس خرامان سوى آن گشتم روان
جلوه بنمودى ربودى آن نگاه
نزد حُسنش هرچه بودى محو شد
نطق من در مدح رويش باز شد
لب گشودم در نواخوانى شدم
كى شه خوبان مه عالم فروز
تا به كى در پرده غيبى نهان
بين چه دلها بسته زنجير تو است
چشمشان چون ابرمى بارد به فرش
اى مه دلبر دلم را برده اى
بَه چه جذّابى ز دلها مى كَنى
هر دلى شد جلوه گر بر او رُخَت
مهر تو شد روح اندر جان من
مهر و هجرت چون به دل توأم شدى
چند گويم بى قرارم اى حبيب
گر ببندم لب ز شكوى كردنم
گويم آخر اى عزيزا تو شهى
جمله ما در خاك راهت بنده ايم
ليك با مهر تو چون سازيم ما
نيست عاشق را به حال خود قرار
رحم آور بر دل مهجور من
اهل دانش عيب نگذارند هيچ
ليك گويم من كجا سرور كجا
من كجا و عاشقى دلبر كجا
واجبم شد صد هزاران شكرها
بر مزيد آنچه بيش از بيش بود
از حبيبم ناگهان شد فتح باب
كز فراقش آمده جانم به لب
بر دلم روحى ز رضوان بر دميد
باهزاران وجد و بس شادى كنان
دل بسوى روى خود بردم قرار
بى هُشم كرد از شميمش صحو شد
همچو بلبل با گُلش دمساز شد
هم سخن با يار جانى آمدم
از فروغت هر شبم باشد چو روز
روى خوبت بسته اى بر عاشقان
بين چه جانها خفته وشبگيرتواست
ناله شان از هجر باشد تا به عرش
رخ نمودى زنده كردى مرده اى
بَه ز مغناطيس از جا مى كَنى
اختيار از او ببردى يك جهت
ليك هجرت برده روح از جان من
رحمت و زحمت قرين هم شدى
چند گويم درد دارم اى طبيب
روح را بينم كه در جان كندنم
گر بشر هستى ولى رشك مهى
بهر فرمانت همى تا زنده ايم
چونكه با هجر تو مى سوزيم ما
او همى نالد به نزد پرده دار
مرهمى نِه بر دل مجروح من
بهر عاشق گر زعشق آيد بپيچ
من كجا و عاشقى دلبر كجا
من كجا و عاشقى دلبر كجا