چرا تو اي شکسته دل خدا خدا نمي کني ؟
خداي چاره ساز را چرا صدا نمي کني ؟
به هر لب دعاي تو فرشته بوسه مي زند
براي درد بي امان چرا دعا نمي کني
ز پرنيان بسترت شبي جدا نبوده يي
پرند خواب را ز خود چرا جدا نمي کني
به قطره قطره اشک تو خدا نظاره مي کند
به وقت گريه ها چرا خدا خدا نمي کني
سحر ز باغ ناله ها گل مراد مي دمد
به نيمه شب چرا لبي به ناله وا نمي کني
دل تو مانده در قفس جدا ز آشيان خود
پرنده ي اسير را چرا رها نمي کني
ز اشک نقره فام خود به کيمياي نيمشب
مس سياه قلب را چرا طلا نمي کني
به بند کبر و ناز خود از آن اسير مانده يي
که روزي عجز و بندگي به کبريا نمي کني