پيوند ارواح
ساده لوحي گفت با فرزانه يياز چه با اهل جهان بيگانه يي
همچو من با خلق عالم يار باش
گفت عارف اين نايد ز من همي
همدم من همدلم بايد همي
همدلي گر نيست تنهايي نکوست
رق بايد داد دشمن را ز دوست
هر که دارد چشم .و لب دلدار نيست
دلبر من هر پري رخسار نيست
کي بود خويشي به جز بيگانگي
مرغ دريا را به مرغ خانگي
روح ها را خويشي و پيوندي است
روح با نا اهل مردم بندي است
ذره ذره کاندرين ارض و سماست
جنس خود را همچو کاوه و کهرباست
جاذبي بايد که مجذوبت کند
بر صليب عشق مصلويت کند
نيست هر هم صحبتي همزاد تو
کر کجا بايد غم فرياد تو
با خدا گفتي بسا اندر دعا
که مرا محشور کن با اوليا
تا که نا اهلي دعا را سود نيست
وين کليد کعبه ي مقصود نيست
تا که نا پاکي دعا بي حاصلست
بي تجانس هر دعايي باطلست
از ريا و خشم و شهودت دور شو
زان سپس با اوليا محشور شو
هر دعا بايد بجوشد از نهاد
ورنه گل هرگز نرويد از جماد
ميوه خواهي بي درخت و خاک و آب
اين دعا هرگز نگردد مستجاب
چون اجابت در رگ و جان تقي است
بي نصيبي بهره ي نا متقي است
بال پرواز دعا اعمال تست
لفظ هم مستي فزاي حال تست
پاک شو پس گفتگو با پاک کن
خود ملک شو سير در افلاک کن
آشنايي بين جن و انس نيست
هيچ کس مايل به نا همجنس نيست
در نياميزد به يکديگر دو ضد
حشر يعني روح هاي متحد
آب و آتش در نياميزد به هم
گر درآميزد جهان ريزد بهم
دام را الفت نباشد با ددان
وين سخن حق است پيش بخردان
من اگر مردم گريزم خود رواست
روح من با ناکسان نا آشناست
دزد را با سارقان خويشي بود
حشر هم مولود همکيشي بود
گر که خواهي خود بداني چيستي
نيک بنگر تا جليسي کيستي
جان گرگان و سگان از هم جداست
متحد جانهاي شيران خداست