خاک و خاک وخاک دود ودود ودود - لحظه ها و صحنه (مجموعه شعر) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لحظه ها و صحنه (مجموعه شعر) - نسخه متنی

مهدی سهیلی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید













خاک و خاک وخاک دود ودود ودود


در ياد من چو مي خلد ايام کودکي

نا گه بلور اشک

در چشمهاي غمزده ام برق مي زند

چون مادري که ياد ز مرگ پسر کند

بي اختيار مي شوم و آه ميکشم

آهي ضعيف و دور

گويي که آه را ز دل چاه ميکشم

مي آيدم به ياد

آن روزگار بي غمي و شادکامگي

تهران پر ز خاطره ي نيم قرن پيش

تهران پاک و خلوت و آرام و پر سکوت

تهران تابناک

تهران خوب و پاک

ميآيدم که در موسم بهار

بر عرشه مناره و گلدسته هاي شهر

بس لک لک سپيد

با بانگ خود نقاره ي نوروز مي زدند

تنگ دل غروب

آواز و نغمه هاي هماهنگ سار ها

با حالت فراز و فرودي که داشتند

زير حباب سرخ شفق دلپذير بود

وان بانگ شادشان به زمان حضيض
و اوج

در گوش کودکانه ي ما بي نظير بود

تنگ دل غروب

از نور موج گستر خورشيد سرخ فام

در متن آسمان

هر پاره ابر از دم ياقوتي شفق

گويي بسان پنبه اي آتش گرفته بود

در برکه هاي آب

يا همچو برف در دل پيمانه ي
شراب

درآسمان سبز

نقشي بديع داشت

ابر سپيد و نور طلا رنگ آفتاب

در ديده ي خيال

همچون حباب بارفتن بود آسمان

خورشيد هم چراغ طلا بود در حباب

تنگ دل غروب

يعني به حکم سابقه تنگ کلاغ پر

آن دم که ما ز مدرسه مي آمديم شاد

هنگ کلاغ همره آن قار قار

از صد گاه و دامنه ي کوهپايه ها

مي آمدند بال زنان با شکوه و نظم

بر شاخه هاي کاج و سپيدار و نارون

آرام ميشدند

کم کم که سرخي شفق از شهر
مي گريخت

همخوابگان شام سيه فام ميشدند

شبها ستارگان سپيد و درشت و پاک

چون سکه هاي نقره درخشان و پر
فروغ

در پرنيان سرمه يي آسمان صاف

بودند شبچراغ همه ساکنان خاک

يا چون اقاتقيا که فشاندند بر
چمن

دلخواه و دلپذير و صفا بخش
و تابناک

هر لحظه يک شهاب شتابنده مي کشيد

خطي ز نور بر ورق سبز آسمان

گويي که ماهيان سبکپوي پر شتاب

از شوق مي دوند به درياي بيکران

در نيمه هاي شب

يک سو شکوه زمزمه و بانگ
مرغ حق

سوي دگر ترنم بلبل ميان باغ

تا لحظه ي فلق

هنگام بامداد

در پرتو طلايي خورشيد پر فروغ

در نيلگون پرند دلاويز آسمان

هر لحظه مي چکيد

رنگ طلا به بال سپيد کبوتران

آن زرد و آن سپيد چنان بود کز هنر

آب طلا به نقره زند دست
زرگران

آواي دلرباي پرستو به هر هار

بانگ سرور بود

در آشيان چلچله هل زير سقف ها

هنگام دانه دادن مادر به جوجه ها

غوغا و شور بود

در آسمان صاف

گاهي ز لکه ابر سپيدي شتابناک

مي ريخت خرده شيشه ي باران به روي
خاک

در پشت قطره قطره ي باران
شعاع مهر

مي تافت بر فضا

ناگه به چشم ما

رنگين کمان آبي و زرد و سپيد و سرخ

بر آسمان سربي خوشرنگ مي نشست

در عهد کودکي

هر خانه يي به دامن البرز راه
داشت

البرز سر بلند در آن جامه ي سپيد

بس با شکوه بود

از بام خانه هاي گلي پيش چشم ما

آبي آسمان و سپيدي کوه بود

اي واي واي دريغ

از دود بي امان و هياهوي
بيشمار

لک لک گريخت تا دل صحراي بي
نشان

کوچيد پر شتاب بسوي کوير دور

وين نغمه ساز شهر فروماند از سرود

گويي که بر مناره و گلدسته ها ي شهر

جنبنده اي نبود

ساران دلفريب

از شهر دود روي نهادند در گريز

اينک نه سار هست و نه اوج است و
نه فرود

بس سالها گذشت و نديدم يک
زمان

رنگين کمان به پهنه ي نيلين آسمان

هر جا که بگذري

خاک است و خاک و خاک

هر سو که بنگري

دود است و دود و دود

ديگر کبوتران سپيدي در اوج نيست

هر جا پرنده بود از آسمان گريخت

در آشيان غنود

ديگر در آسمان اثر از رنگ نيل کو ؟

شايد ستاره مرد

يا آنکه دست ديو هر جا ستاره بود

ازآسمان ربود

ديگر نواي بلبل و آواي مرغ حق

خاموش شد به باغ

ديگر کسي پرنده و آواي بلبلي
نه ديد و نه شنود

ر نگاه ما گل رنگين کمان نديد

اين کودکان ما

هرگز به يک بهار

رنگين کمان و جلوه ي آن را نديده اند

لک لک کجاست ؟ چلچله کو ؟ مرغ حق چه شد ؟

شايد که نيست چلچله يا هر چه بود مرد

يا اين پرنده سوي سماوات پر گشود

گويي بهار و باغ و شبان ستاره ريز

در شهر ما نبود

هر جا که بگذري

خاک است و خاک و خاک

هر سو بنگري

دود است و دود و دود




/ 112