چوب يزدان
چرا ننالد ز تيره بختي دلي که حال دعا
ندارد
چرا نگريد ز بينوايي کسي که دل
با خدا ندارد
ز خواب مستي دو ديده وا کن به
خلوت شب خدا خدا کن
خداي خود را شبي صدا کن که
درد غفلت دوا ندارد
به هر کلامي که شور او نيست به
هر سرايي که نور او نيست
کلام بي او اثر نبخشد سراي بي او صفا نارد
ز آزمندي چو بي قراران به شوق
گنجي اسير رنجي
جمال راحت نبيند آن کس که سر به کوي
رضا ندارد
اگر دلي را به ناله آري ز برق آهش
امان نداري
بلا در افتد به هر چه داري که
چوب يردان صدا ندارد
چو آه مظلوم کند کمانه سراي ظالم
ظود نشانه چو برق بگريز از اين ميانه که
تير آهش خطا ندارد
چو مرغ جانت ز تن رها شد
هميشه زنده ست مگو کجا شد
کسي چو ميرد مگو فنا شد
که نقش هستي فنا ندارد