غم ما از کجاست - لحظه ها و صحنه (مجموعه شعر) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لحظه ها و صحنه (مجموعه شعر) - نسخه متنی

مهدی سهیلی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید













غم ما از کجاست

لحظه ي شادي به دنيا کيست

ماتم و دردش صد شادي يکيست

شادي دنيا عرض غم جوهر است

شادماني دايه انده مادر است

چون رود مادر بر همسايه يي

بسپرد کودک به دست دايه يي

تا که کودک دور از مادر شود

از بلور اشک چشمش تر شود

دايه گويد قصه ي جن و پري

تا نگريد کودک از بي مادري

دايه خواهد که لب را تر کند

طفل از نو يادي از مادر
کند

هر زمان افسانه اش گردد تمام

در سر کودک فتد سوداي مام

تو همان طفلي که تنها مانده يي

بي کس و تنها به دنيا مانده يي

دايه ي تو لحظه هاي شادي است

وندران آثار بي بنيادي است

ليک غم با رگ رگ تو آشناست

خنده هايت هم غم شادي نماست

لحظه ي شادي دروغي بيش نيتس

خود چراغ بي فروغي بيش نيست

گر که پرسي علت اندوه چيست

با تو گويم جز جدايي نيست نيست

ما ز اصل خود جدا افتاده ييم

وندرين غربت سرا افتاده ييم

راه ما بس دور شد از اصل خويش

رهرويم اندر طريق وصل خويش

اصل ما باغ بهشت و يار بود

مامن سايه ي گلزار بود

جاي ما اين زادگاه خاک نيست

شهر شيرين تو از اين تاک نيست

تا وصال اصل ما نديد به دست

در دل ما اين غم و اندوه هست

ما وطن را پشت سر بگذاشتيم

کلبه ي غم را وطن انگاشتيم

قطره ها بوديم در روز الست

جوي ها ز قطره ها آمد به دست

جوي ها چون عازم مقصود شد

صد هزاران جوي کوچک رود شد

ما همه روديم در پهناي دشت

از ازل اين بود ما را سرگذشت

سوي اقيانوس اعلا مي رويم

روز و شب پايين و بالا مي رويم

قرنها اين رود در پيمودنست

در گذرگاهش فغان و شيونست

مي زند در هر قدم سر را به
سنگ

هر زمان بيند بلاي رنگ رنگ

زين بلا ها جز خروشش چاره نيست

پيش پايش غير سنگ خاره نيست

يکزمان آسوده نبود در سفر

سنگ ها بر جان خرد از رهگذر

اين فغان و اين خروش بي
امان

همسفر با رود باشد هر زمان

مي رود بي آنکه خاموشي کند

تا که به دريا همآغوشي کند

خود تو هستي قطره يي در چنگ رود

حاصلت در راه جز شيون نبود

وندرين دنيا که باشد معبرت

غم نگيرد سايه ي خود از سرت

اندر اين منزل نبيني جز گزند

تهمت آسودگي بر خود مبند

تا تو را در شهر شادي راه نيست

دست غم از دامنت کوتاه نيست

مي روي در پيچ و خم بالا و پست

تا که دامان نشاط آيد به دست

آن زمان داني که دنيا دايه بود

وين جهان با درد و غم همسايه بود

سنگ ها در راه خود بيني بسي

تا به اقيانوس جاويدان رسي




/ 112