هماي ذوق و هنر
خداي من همه اشکم نظر به چشمترم کن شکسته خاطر دهرم از اين شکسته
ترم کن دل فسرده ي بي عشق را به سينه نخواهم
مرا در آتش شوقي بسوز و
شعله ورم کن روا مدار که لب از نواي عشق ببندم
نديدم مرغ شب و يار بلبل سحرم کن
در آن نفس که سپاه هوس به جنگ من
آيد توان حمله بياموز و نغمه ي ظفرم کن
زمانه بي هنري مي خرد زمان هنر نيست
گناه رفته ببخشا و فارغ از
هنرم کن
تو اي رفيق موافق به مهر پنجره
بگشا
از يان هواي غم آلود زندگي بدرم کن
کجاست خلوت دل تا ز هاي و هو بگريزم
به کوي بي خبري گر گذر کني خبرم کن
هماي ذوق و هنر بودم به خاک
تپيدم فغانم ار نشنيدي نگه بال و پرم کن