قفس
اي شب تاريک
پنجره را باز کن به روي سپيده
تا که ز پستان صبح شير بنوشم
اي غم پاييز
بر رخ باغ و بهار پنجره بگشا
تا که ز گلبرگ ياس جامه بپوشيم
با که بگويم
شب همه شب جغد شوم گوش
من آزرد سينه ام از غم گرفت در شب
تاري
کو نفس صبح تا که دختر خورشيد
رنگ طلايي زند به بال قناري
اي نفس صبح شام تار مرا کشت
بندي چاهي شدم که حبس نفس شد
مرغ اسيرم در سراچه ي دلتنگ
روز و شب من چو ميله هاي قفس شد
رهگذرا دلو خود به چاه درانداز
تا که من از عمق چاه غم بدرآيم
از قفس آزاد کن مرا به
شادي نغمه ي آزادي بشر بسرايم