راز وجود
تو چه هستي اي انسان
تو که هستي اي مغرور
تو که در خود بشکستي همه پرهاي صعود
تو که ناآگهي از پيچ و خم
راز وجود
تو که تصوير شکفتن را در نطفه ي گل
نتواني ديدن
تو که خط هاي رهايي را در نقش
پر پروانه
نتواني خواندن
تو يک لحظه غزل هاي پرستو ها را
نتواني دريافت
تو که از بغض گلوگير شباهنگي
در کوچه ي شب غافل و بي خبري
تو که از نغمه ي موسيقي باران و
برگ
هيچ لذت نبري
تو که نجواي گياهان را در
حجله ي صبح نتواني بشنود
تو که هرگز حرکت را و شدن را
در سنگ نتواني دانست
که تواني دانست
شهر اسرار کجاست
کي تواني خواندن
آن خط غريب که در ديده ي ما
ناپيداست
کي تواني ديدن
چنگي نغمه گري را که از او
سقف نه توي ازل تا به ابد پر ز صداست
کي تواني دريافت
که به هر مويرگ غنچه ي سرخ
و به هر پرده که در هستي ماست
نقش زيبنده ي هستي آراست
گوش کن هر تپش نبض تو در کوچه
ي رگ به زباني که نداني گويد
آن که پاي خرد و علم بشر
به سراپرده ي ذاتش نرسد
آن که در قدرت و شوکت بکتاست
وانکه بي جا و مکانست
ولي در همه جاست
آفريننده ي پاينده ي بي مثل
خداست