کجا نيست
اگر در خلوت نور خدا نيست
تو را دردي بود کانرا دوا نيست
خدا در هر دل بيگانه پيداست
ولي بيگانه با او آشنا نيست
يکي گفتا که ايزد در کجا هست
بدو گفتم که اي غافل کجا نيست
فروغش در دل روشن هويداست
وليکن تيره دل گويد خدا نيست
مگر رخسار خود روشن توان ديد
در آن آينه کاندر وي صفا نيست
تو خود در جبر صاحب اختياري
که هر پيشامدي کار قضا نيست
به سعي خود توکل را در آميز
که راه چاره تنها سعي ما نيست
نصيب زرپرستان زردرويست
نشان روسپيدي در طلا نيست
عجب دردي بود دنيا پرستي
که درمانش به قانون شفا نيست
بيا اي خواجه دنيا را رها کن
وگرنه جانت از چنگش رهانيست
به درويشان دلي تابنده دادند
که يک دانگش نصيب اغنيا نيست
چه آتش ها که در کاخ ستم ريخت
مگو ديگر اثر در ناله ها نيست