سفر به شهر کودکي - لحظه ها و صحنه (مجموعه شعر) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لحظه ها و صحنه (مجموعه شعر) - نسخه متنی

مهدی سهیلی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید













سفر به شهر کودکي


شبي رکاب زدم شادمان بر اسب خيال

به شهر کودکي خويشتن سفر کردم

به کوچه کوچه ي
آن روزها گذر کردم

به کوچه ها که پر از عطر آشنايي بود

به کوي ها و گذر هاي ساکت و خاموش

رهي گشودم و با چشم دل نظر
کردم

به خانه ي پدري پا نهادم از سر شوق

به هر قدم اثر از نقش پاي خود ديدم

اطاق و پنجره ها رنگ مهرباني داشت

به چهره ي پدرم رونق جواني بود

نگاه مادر من نور زندگاني داشت

به ياري پدر و پشتگرمي مادر

چو طفل حادثه جو سينه را سپر کردم

در آن سرا که پر از عطر
دوستي ها بود

نگاه من به سراپاي کودکي افتاد

که در کنار پدر مست و شاد مي خنديد

و از مصيبت فردا خبر نداشت
هموز

پدر براي پسر حرفي از خدا مي زد

نواي مادر خود را شنيدم از سر
مهر

ميانه ي دو نماز

به شوق کودک دلشاد را صدا مي زد

به مهرباني او عشرت دگر کردم

شتابناک دويدم به سوي مادر خويش

ز روي روشن او غرق
ماهتاب شدم

مرا فشرد در آغوش گرم خود از مهر

به لاي لاي دل انگيز او به خواب شدم

به عشق مادر خود سينه شعله ور کردم

به راه مدرسه طفلي صغير را ديدم

کتاب و کيف به دست

که مست و سر به هوا راهي دبستان بود

به هر نگاه ز چشمش هزار گل مي ريخت

ز غنچه غنچه ي شادي دلش گلستان بود

ز شادماني او حظ بيشتر کردم

دوباره همره آن اسب بادپاي خيال

به روزگار غم آلود خويش برگشتم

چه روزگار سياهي چه ابرهاي غمي

نه عشق بود و نه آسودگي نه خاطر شاد

نه مادر و نه پدر نه نشاط و
زمزمه يي

چو مرغ خسته سرم را به زير پر کردم

به سوگ عمر شتابنده يي که زود گذشت

درون خلوت خاموش ناله سر کردم

پدر به ياد من آمد که سر به خاک
نهاد

چه گريه ها که به ياد غم پدر کردم

سپس به تعزيت مادر شکسته دلم

ز اشک دامن خود را پر از گهر
کردم

خداي من غم اين سينه را تو مي
داني

چه صبح ها که به رنجي رساندمش به
غروب

چه شام ها که به اندوه سحر
کردم

شباب رفت و پدر رفت و
مهر مادر رفت

ز بينوايي خود خويش را خبر کردم

چه سود بردم از اين روزگار واي به من

ز دور عمر چه ماندست در کف من
هيچ

سکوت غمزده ام گويدت به بانگ بلند

به جان دوست در اين ماجرا ضرر کردم




/ 112