دوزخي
پاي ديوار نشستم لحظه يي
ناگهان برخاست آوايي ز خشت
گفت من روحي پليد و سرکشم
شد سرانجامم تباه از کار زشت
روح شيطاني مرا از راه برد
واي واي از جور نفس بدسرشت
سر فرو پيچيدم از فرمان حق
نه به مسجد رو نهادم نه کنشت
هر چه کردم کاتب خلقت نگاشت
هر چه گفتم دست نامريي نوشت
آه اينک شب نشين دوزخم
هرکسي خرمن کند بذري که کشت
نه عجب گر ره به دوزخ برده ام
جاي اهريمن نباشد در بهشت
سرنوشت من چنين شد جهد
کن تا تو را چون من نباشد سرنوشت