فرعون
در سرزمين نيل
فرعونهاي خفته به کام سياه مرگ
حکام موميايي در شيشه ها اسير
با چشمهاي مات و دهان نيمه باز
فرياد مي زنند
اين دست هاي لاغر و خشک و نحيف ما
يک روز بوسه گاه سران سپاه بود
در پنجه هاي ما که پرست از غبار مرگ
فرمان سرنوشت سپيد و سياه بود
چنگال ما گلوي بسي بي گنه فشرد
خون هزاربرده ي مسکين به خاک ريخت
بازوي ما که در رگ خود خون
ظلم داشت سرهاي بي شمار به خاک هلاک ريخت
اين چشمها که روزن خاموش قرنهاست
با يک نگاه جان بسي ناتوان گرفت
اين حفره هاي شوم که طرح دهان ماست
با يک سخن ز مردم بي کس امان
گرفت در کاسه هاي جمجمه ي خاکسود ما
انديشه ي خدايي و باد غرور بود
در تنگناي حنجره ي پر سکوتمان
فرياد خود ستايي و آواي زور بود
با دست برده بر زبر و زير
قصرمان خشتي ز نقره خشت دگر از طلا زديم
از خون بي گناه ک رنگ شراب داشت
مست غرور تکيه به تخت خدا زديم
اما دريغ دوره ي شوکت به سر رسيد
تالار پر شکوه خدايان مغاک شد
سرهاي پر غرور سلاطين به باد
رفت وان کاخ هاي سر به فلک تل خاک شد
با عبرتي نگاه به فرعون دوختم
گفتم به زيرلب
ديدي که آفتاب تسم بي فروغ بود
ديدي که روطهاي طلايي به شب نشست
وان شوکت و جلال شياطين دروغ بود
ديدي که خشتهاي زر و سيم قصر تو
چون سرمه ررفت در دهن گردبادها
ديدي که دست مرگ گلوي تو را فشرد
رفت آن جلال و جاه دروغين ز ياد ها
کو آفتاب بخت خدايان رود نيل
روشن نگر ستاره ي فرعون کور ش
وان تخت و بخت و قطر که
از رنج برده بود
همراه آرزوي خدايان به گور شد