لحظه هاي ناب
عمر ما چون تندبادي رفت و گويي خواب بودوان بناي آرزوها خانه يي بر آب بود
وه چه شب ها دولت بيدار بر در حلقه زد
ليکن از نا هوشياري بخت ما در خواب
بود
ز دل گوري شنيدم پند قارون را که گفت
در کف دنيا پرستان سيم و زر سيماب
بود
روشني ها در پريشاني بود دل بد مکن
هر کجا ويرانه يي ديدم پر از مهتاب بود
گفت با من مردم چشمم که قحط مردميست
جست و جو کردم بسي اين کيميا ناياب بود
موج بنيان کن شو و درياي طوفانخيز
باش مرگ بر آن کس که عمري رفت و خود
مرداب بود
دولت شب ها و توفيق دعا از دست رفت
لحظه ي معراج ما آن لحظه ي ناب بود