پاسخي از همزاد
تنها و بي اميدبي ياور و غريب
در چاهسار سرد زمان مي گريستم
مي گفتم اي دريغ
عمري در اين سراچه ي تقدير زيستم
اما کسي نگفت
من در ميان اين همه بيگانه کيستم
عمر آن بود که با نفس دوست بگذرد
ورنه چه عمر صد بود و چه دويستم
ز بي کسي به آينه گفتم حديث خويش
کاي هم نفس بگو که در اين دهر چيستم
همزاد من درآينه با آه سرد گفت
من آيه ي غمم
بيهوده زيستم
گر هستي است اين
انگار نيستم