پروازي در نور
از نواي مرغ حق ديشب روانم پر گرفتآتشي ناگفتني در بند بندم در گرفت
خود نمي دانم چه حالت رقت بر من کز
نشاط
جان من زين خاک شوق عالم يگر گرفت
مرغکي الماسگون با پنجه يي ياقوت رنگ
ز آسنمان آمد مرا در زير
بال وپر گرفت
نيمشب با هودج تابنده را بستر گرفت
بر تا جايي که پايم بر سر مريخ بود
گرد تا گرد مرا مهر و مه و اختر
گرفت
باغ شب بود و گل نور و هواي کوي
دوست دل بر آن بزم خدايي از ملک ساغر گرفت
نور بود و جذبه بود و رفعت پروازها
باز مرغک زان مکان هم راه بالاتر
گرفت
ناگهان زيبا سروشي لرزه بر جانم فکند
گوش من آن نغمه را بانگ خوش داور گرفت
گفت مي داني کدامين بننده را داريم
دوست آنکه يک دم گرد اندوه از رخ نادر
گرفت