هنگامه ي طور
من عاشق گمراهم از وسوسه دورم کنغايب شده ام از تو سرمست حضورم
کن
از بسکه سيهکارم شب از نفسم زايد
اي شمس و قمر از تو سر
چشمه ي نورم کن
شيطان غرورم من از قريب
تو دورم من
تا سجده کنم بر گل خالي ز
غرورم کن من معصيت آلودم بايد که جزا بينم
ر چنگ عذاب اما از لطف صبورم
کن
گه گه قبسي رخشد در خلوت تاريکم
تا خيره شود موسي هنگامه ي طورم کن
مهرم تو و نورم تو جنت تو و
حورم تو
من از تو تو را خواهم دلکنده ز حورم
کن در شعرم اگر شوريست از قبض تو مي
بينم
اي مستي شعر از تو سرمست
شعورم کن اي روشن ناپيدا من بنده ي مهجورم
تا قرب تو را يابم از وسوسه دورم
کن