لحظه ها و صحنه (مجموعه شعر)

مهدی سهیلی

نسخه متنی -صفحه : 112/ 80
نمايش فراداده

شبي در رويا

دوش ديدم از فروغ اختران

دامن شب را پر از الماسها ديدگانم مست شد از عطر خواب

زير پيچک ها کنار باس ها

ک جهان شور و نشاط و آرزو

شکل انسان يافت درروياي من

آمد و آرام نزديکم نشست

نقش زيباي جواني هاي من

ت ددر من بنگر و خود را ببين

من توام اما چو فرزند توام

روحخ ما يک روح و جسم ما يکيست

زانکه همزاد برومند توام

قامتش در چشم حسرتبار من

بود چو نخل جوان آراسته

پاي تا سر سبز بود و تازه

چون نهالي سرکش و نوخاسته

لحظه يي بر صبح مويم ديده دوخت

گفت واي اي واي من اين موي تست

چشم غمگين مرا چو ديد گفت

اي عجب اين نرگس جادوي تست

ه بگشا تا به حسرت بنگري

موي من همرنگ شبهاي منست

گر که جويي چشمه هاي عشق را

نقش آن دو چشم گوياي منست

در نگاهم خيره ماند و ناله کرد

گفت شاهيني ولي پر بسته يي

چهره ات فرياد ها دارد که تو

رهنورد راه دوري خسته يي

حال بگشا ديده را اي خسته تن

بالها همچو شهبازم ببين

آسمان و ابرها فرش منست

لحظه يي نيروي پروازم ببين

اين سخن با ناز گفت و چون عقاب

بال نيرومند خود را بز کرد

لحظه يي تا چشم را بر هم زدم

سوي شهر بي نشان پرواز کرد

تا که همزاد جوان از من گريخت

ناله کردم رشته ي خوابم گسست

چشم بگشودم غم بگذشته ها

شد بلور اشک و در چشمم شکست

هي زدم بر خود که اي خواب تو خوش

دولت ديدار همزادت بخير

آمدي چون خواب و رفتي چون شهاب

ي جواني هاي من يادت بخير

اي

جواني هاي من

يادت بخير