شبخوانی (مجموعه شعر)

محمدرضا شفیعی کدکنی ( م.سرشک)

نسخه متنی -صفحه : 24/ 19
نمايش فراداده

شبخواني

1

هر شاخه به جاي گل برآورده ست

از ساقه ي سبز برگهاي خون

هر خار زبان كفر صحرايي ست

كز خشم سوي تو آمده بيرن

هان اي مزدا ! در اينشب ديرند

تنها منم آن كه مانده ام بيدار

وين خيل اسير بندگان تو

چون گله ي خوش چراي بي چوپان

دردره ي خواب ها رها گشتند

زين گونه غريب رهرو شبخوان

در برج ملول شهر مي خواند

اكنون كه باغ هيچ پنداري

گلهاي سپيد و روش ايمان

با شرم و شميم خود نمي رويد

پيغمبرك سپيده ي كاذب

از آيه ي نور خود چه مي گويد ؟

دامان حرير آسمان شب

سوراخ شده ست و مي فتد گه گاه

زان روزنه سكه ي شهابي خرد

شبخوان غريب برج مي خواند

ديري ست كه دست انتظار من

بر شانه ي اين سكوت خشكيده ست

آزاد كن از دريچه ي فردا

اين خسته ي شهر بند غربت را

هان اي مزدا ! در اين شب ديرند

بگشاي دريچه ي اجابت را

2

از رقص و سماع سبز شاخ بيد

شوري افتاد در سكوت باغ

باد سحري گشت و با عشوه

زد جامه سبز اشن را يكسو

وان آستر سپيد زيباش

در ديده ي رهروان نمايان شد

صبح است گشوده چهره بر آفاق

ديگر ز سكوت برج پير شهر

آواز غريب رهرو شبخوان

با باد سحرگهان نمي آيد