1
هر شاخه به جاي گل برآورده ست
از ساقه ي سبز برگهاي خون
هر خار زبان كفر صحرايي ست
كز خشم سوي تو آمده بيرن
هان اي مزدا ! در اينشب ديرند
تنها منم آن كه مانده ام بيدار
وين خيل اسير بندگان تو
چون گله ي خوش چراي بي چوپان
دردره ي خواب ها رها گشتند
زين گونه غريب رهرو شبخوان
در برج ملول شهر مي خواند
اكنون كه باغ هيچ پنداري
گلهاي سپيد و روش ايمان
با شرم و شميم خود نمي رويد
پيغمبرك سپيده ي كاذب
از آيه ي نور خود چه مي گويد ؟
دامان حرير آسمان شب
سوراخ شده ست و مي فتد گه گاه
زان روزنه سكه ي شهابي خرد
شبخوان غريب برج مي خواند
ديري ست كه دست انتظار من
بر شانه ي اين سكوت خشكيده ست
آزاد كن از دريچه ي فردا
اين خسته ي شهر بند غربت را
هان اي مزدا ! در اين شب ديرند
بگشاي دريچه ي اجابت را
2
از رقص و سماع سبز شاخ بيد
شوري افتاد در سكوت باغ
باد سحري گشت و با عشوه
زد جامه سبز اشن را يكسو
وان آستر سپيد زيباش
در ديده ي رهروان نمايان شد
صبح است گشوده چهره بر آفاق
ديگر ز سكوت برج پير شهر
آواز غريب رهرو شبخوان
با باد سحرگهان نمي آيد