پل
رود با هلهله اي گرمو روان مي گذرد
بر فرازش پل در
خواب گران
رفته تا ساحل
رويايي دور
دور از همهمه رهگذران
خواب مي بيند در اين
صحرا
شير مرداني تيغ آخته
اند
وز خم دره دور
رزمجوياني در پرش
تير
قد برافراخته اند
بر فراز پل با
ريزش تند
ابر مي بارد ومي بارد
پل به رويايي ژرف
قطره ي باران
را
ضربه هاي سم
اسبان نبرد
پيش خود پندارد
شيون تند را
شيهه اسبان مي
انگارد
جاودان غرقه بماناد
به خواب
زان كه خوابش را
تعبيري نيست
معبر روسپيان
است آنجا
سخن از نيزه و
شمشيري نيست