خشك سال
نماي دهكده آيينه تهي دستي ستدرخت خشك كجي
همچو دست مفلوجي
شده ست بيهده
از آستين جوي برون
نه خرمني و نه گاو
آهني نه مزرعه اي
نه آشيانه ي مرغي
نه گله اي به چرا
شده ست قامت برج
بلند قريه نگون
نگاه بي گنه
كودكان خسته ي كوي
چو مرغ بي پر
و بالي
كه در قفس مرده ست
قيافه ها همه در خشك
سالي جاويد
به رنگ خاربنان
كوير افسرده ست
چه چشمه ها
كه در آن سوي دشت ها
جاري ست
چه گله ها كه در آن
سو چرد به هر قدمي
خداي را به چه اميد
اين گروه نژند
نمي كنند از اين قريه
كوچ صبحدمي ؟
مگر نه زندگي اينجا
روان شان خسته ست ؟
نمي كنند چرا كوچ زين
ده ويران ؟
كدام رشته بدين مشت خاك شان
بسته ست ؟