پيغام
هان اي بهار خسته كه از راه هاي دورموج صدا ي پاي تو مي آيدم به گوش
وز پشت بيشه هاي بلورين صبحدم
رو كرده اي به دامن اين شهر بي خروش
برگرد اي مسافر گمكرده راه خويش
از نيمه راه خسته و لب تشنه بازگرد
اينجا ميا ... ميا ... تو هم افسرده مي شوي
در پنجه ي ستمگر اين شامگاه سرد
برگرد اي بهار ! كه در باغ هاي شهر
جاي سرود شادي و بانگ ترانه نيست
جز عقده هاي بسته ي يك رنج ديرپاي
بر شاخه هاي خشك درختان جوانه نيست
برگرد و راه خويش بگردان ازين ديار
بگريز از سياهي اين شام جاودان
رو سوي دشتهاي دگر نه كه در رهت
گسترده انمد بستر مواج پرنيان
اين شهر سرد يخ زده در بستر سكوت
جاي تو اي مسافر آزرده پاي ! نيست
بند است و وحشت است و درين دشت بي
كران
جز سايه ي خموش غمي دير پاي نيست
دژخيم مرگزاي زمستان جاودان
بر بوستان خاطره ها سايه گستر است
گل هاي آرزو همه افسرده و كبود
شاخ اميد ها همه بي برگ و بي بر است
برگرد از اين ديار كه هنگام بازگشت
وقتي به سرزمين دگر رو نهي خموش
غير از سرشك درد نبيني به ارمغان
در كوله بار ابر كه افكنده اي به دوش
آنجا برو كه لرزش هر شاخه گاه رقص
از خنده سپيده دمان گفت و گو كند
آنجا برو كه جنبش موج نسيم و آب
جان را پر از شميم گل آرزو كند
آنجا كه دسته هاي پرستو سحرگهان
آهنگهاي شادي خود ساز مي كنند
پروانگان مست پر افشان به بامداد
آزاد در پناه تو پرواز مي كنند
آنجا برو كه از هر شاخسار سبز
مست سرود و نغمه ي شبگير مي شوي
برگرد اي مسافر از اين راه پر خطر
اينجا ميا كه بسته به زنجير مي شوي