هفتخواني ديگر - شبخوانی (مجموعه شعر) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شبخوانی (مجموعه شعر) - نسخه متنی

محمدرضا شفیعی کدکنی ( م.سرشک)

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید














هفتخواني ديگر

بر فراز توده
خاكستر ايام

شهر بند جاودان
جاودان قرن

گامخوار سم اسبان
تتار و ترك

رهگذار اشتران
تشنه ي تازي

جاي پاي كاروان خشم
اسكندر

بر فروز آن آذر
مينويي جاويد

اي مغ خاموش در
آتشگهي ديگر

اين حصار سهم
پولادين

هر بدستي پا
نهي در رهگذر هايش

زنگ هاي جاودان
و خيل ديوان است

پاي در
زنجير چون كاووس و يارانش

در طلسم جاودان
از چارسو اينك اسيرانيم

تهمتن با رخش
پنداري به ژرف چاه افتاده

وينك اينجا ما
چو تصويري كه بر ديوار

از درنگ غربت
بي آشناي خويش حيرانيم

بيم جان را كس نيارد
لب گشود از ما

تا مبادا از نهفت
سايه گاه خيل جادويان

باز چونان
سالهاي پار و پيرارين

گردبادي

زردگون يا تيره گون

خيزد برين صحرا

سرفرود آوردگان بر
زانوي حيرت

با صداي ناله ي زنجير
ها از خويش مي پرسيم

فاتح اين هفتخوان
سهمگين قرن آيا كيست ؟

از كدامين مرز
ايرانشهر آيا رايت افرازد ؟

يا ز آفاق كدامين
آسمان

بر كاروان جاودان
تازد ؟

گاه مي گويند و مي گوييم

اي دريغا هم
زمين هم آسمان خالي است

اين دژ خوابيده در
سرداب خاموش فراموشي

روزگاري قلبش
آتشگاه ورج اومند انسان بود

شعله هاي آذرش
تا دورتر مرز نگاه و باور مردم

روشنابخشاي چشم
روزگاران بود

ليك اكنون

گر فروغي مانده در
چشمان بي نورش

بازتاب پرتوي
بي رنگ

از خورشيد پر نيرنگ
مرزي

دور و بيگانه ست

زورقي وامانده
از دريا

بر سكوت ساحل
افسون و افسانه ست

اين نه فانوس
است بر آفاق شب هايش

برق دندان هاي كينه
ي ديو جادويي ست

اين تنوره ي ديو
خونخواري ست در صحرا

تا نپنداري كه گرد
راه آهويي ست

هيچ در آيينه ي
حيرت نگاهان اسير دژ

نيست جز پر هيب ديوان
و

نهيب خيل جادو
زاد

زينهار از اين طلسم هفت
بند آب و آيينه

و درخت جادوي
بنياد

در نهفت هفتخوان
قرن

مانده بر جا در
طلسم جادوان از دير

همچو عزمي در
سكوت سايه ي ترديد

كي رهاندمان ازين ننگ
درنگ خوف و خاموشي

شهسوار گرمپوي عرصه ي
اميد ؟

بايدش در نيمه شب

كاين جاودان در
خواب نوشين اند

راه پيمودن به سوي
اين حصار جادوي آيين

زنگ ها را ساختن
كر با فسوني نرم

راهبانان را فكندن
برزمين با دشنهي خونين

تاخت آوردن سپس
بر خوابگاه مهتر ديوان

و فرو افكندش

از آن سرير پرنيان
و بستر زرين

پس كشيدن تيغ
بر فرق گروه جادوان قرن

و فكندن شان به خاك

از اوج آن روياي
ناز و خلوت شيرين

بايدش هشيار بودن كار مير
جادوان را سخت

تا نيارد زد تنوره

بار ديگر سوي ساحل
هاي دورادور

با فسون خويش

چون روياي
دوشين يا پرندوشين

وز دگر سوي بازگشتن
زي حصار خويش

و نمودن در نگاه
ديوزادان

كانك آنك باز
مي گرديم

هاي فرزندان
نيك انديش

دور و بس دور است

آن چالاك خير
گرمپوي راه

راه او راهي
ست چون راه ميان اشك تا لبخند

وز دگر سو رفته
تا بن بست

چونان كوچه هاي عهد
يا سوگند

راه گم كرده ست شايد
در نشيب دشت

آتشي بايد كه در اين
تيرگي راهيش بنمايد

زي حصار بنديان
قلعه ي ترديد

هان كجايي اي
مغ خاموش

تا برافروزي به شادي
بر فراز قله ي تاريخ

آن فروزان آذر مينويي
جاويد

/ 24