زادگاه من
اي روستاي خفته بر اين پهن دشت سبزاي از گزند شهر پليدان پناه من
اي جلوه ي طراوت و شادابي پناه من
اي جلوه ي طراوت و شادابي و شكوه
هان اي بهشت خاطر اي زادگاه من
باز آمدم به سوي تن زان دور دورها
زانجا كه صبح مي شكفد خسته و ملول
زانجا كه ماه در افق زرد گونه اش
در كام ابر مي خزد آهسته و ملول
باز آمدم كه قصه ي اندوه خويش را
با صخره هاي دامن تو بازگو كنم
وندر پناه سايه ي انبوه باغ هات
گلبرگ هاي خاطره را جست و جو كنم
هر گوشه اي ز خلوت افسانه رنگ تو
ياد آفرين لذت بر باد رفته اي ست
وان جويبار غم زده ات با سرود خويش
افسانه ساز لحظه ي
از ياد رفته اي ست
اي بس شبان روشن افسانه گون كه من
در دامن تو قصه به مهتاب گفته ام
وز ساحل سكوت تو با زورق خيال
تا خلوت خدايي افلاك رفته ام
اي بس طليعه هاي گل افشان بامداد
كز جام لاله هاي تو سرمست بوده ام
و اي بس ترانه ها كه به آهنگ جويبار
آن روزها به خلوت پاكت سروده ام
آن روزهاي روشن و رويان زندگي
دوران كودكي كه بر آن لحظه ها درود
در دامن سكوت تو آرام مي گذشت
خاطر اسير خاطره اي كودكانه بود
آري هنوز مانده به ياد آنچه نقش بست
آن روزها به خاطر اندوه بار من
وان نام من
كه بر تنه آن چنار پير
زان روزگار مانده به جا يادگار من
با لكه هاي ابر سپيدت كه شامگاه
آيند بر كرانه دشت افق فرود
چون سوسني سپيد كه پر پر شود ز باد
بر موج هاي ساحل درياچه اي كبود
با آن چكادهاي پر از برف بهمنت
با آن غروب هاي شفق خيز روشنت
وان آسمان روشن همرنگ آرزو
وان سوسوي شبانه فانوس خرمنت
همواره شادمانه و شاداب و پر شكوه
چون نوشخند روشني بامداد باش
هان اي بهشت خاطره اي زادگاه من
سرسبز و جاودانه و بشكوه و شادباش