زاغي سياه و خسته به مقراض بالهاش
پيراهن حرير شفق رابريد و رفت
من در حضور باغ برهنه
در لحظه ي عبور شبانگاه
پلك جوانه ها را
آهسته مي گشايم و مي گويم
آيا
اينان
روياي رندگي را
در آفتاب و باران
بر آستان فردا احساس مي كنند ؟
در دوردست باغ برهنه چكاوكي
بر شاخه مي سرايد
اين چند برگ پير
وقتي گسست از شاخ
آن دم جوانه هاي جوان
باز مي شود
بيداري بهار
آغاز مي شود