خروس خانه همسايه مي خواند
و باران سحرگاهان اسفند
فرو مي ريخت از ابري شتابان
گريزان ابرها بر آبي صبح
چنان چون قاصدك بر كاسني زار
روان بودند زي كوه وبيابان
و من در اوج آن لحظه ي خدايي
در آن انديشه و آن بيشه بودم
كه در آن سوي باغ پر گل ابر
دران ژرف كبود آيا كسي هست
كه اين باغ سفق گلخانه ي اوست
و فانوس بلورين ستاره
بر اين نيلي رواق جاودان دور
چراغ روشن كاشانه اوست
و يا اين باغ
خودروي ست و خود روست ؟