گیاه و سنگ نه، آتش

نادر نادرپور

نسخه متنی -صفحه : 55/ 22
نمايش فراداده

شهادت

بمان مادر ، بمان در خانه ي خاموش خود ، مادر

که باران بلا مي بارد از خورشيد

در ماتمسراي خويش را بر هيچکس مگشا

که مهماني به غير از مرگ بر در نخواهي ديد

زمين گرم است از باران خون ، امروز

ولي دل ها درون سينه ها سرد است

مبند امروز چشم منتظر بر حلقه ي اين در

که قلب آهنين حلقه هم آکنده از درد است

نگاه خيره را از سنگفرش کوچه ها بردار

که در زير فشار گام ها نابود خواهد شد

متابان برق چشمت را به ديوار خيابان ها

که همچون شعله اي در زير باران ، دود خواهد شد

تلنگر مي زند بر شيشه ها سر پنجه ي باران

نسيم سرد مي خندد به غوغاي خيابان ها

دهان کوچه پر خون مي شود از مشت خمپاره

فشارد درد مي دوزد لبانش را به دندان ها

زمين گرم است از باران خون ، امروز

زمين ازش اشک خون آلوده ي خورشيد ، سيراب است

ببين آن گوش از بن کنده را در موج خون ، مادر

که همچون لاله از لالاي نرم جوي در خواب است

ببين آن چشم را چون جوجه اي در خاک و خون خفته

که روزي استخوان کاسه ي سر آشيانش بود

ببين آن مشت را ، آن دست دورافتاده از تن را

که روزي چون گره مي شد ، حريف دشمنانش بود

ببين آن مغز خون آلوده را ، آن پاره ي دل را

که در زير قدم ها مي تپد بي هيچ فريادي

سکوتي تلخ در رگ هاي سردش زهر مي ريزد

بدو با طعنه مي گويد که بعد از مرگ ، آزادي

بمان مادر ! بمان درخانه ي خاموش خويش امروز

که باران بلا مي بارد از خورشيد

دو چشم منتظر را تا به کي بر آستان خانه مي دوزي ؟

که ديگر سايه ي فرزند را بر در نخواهي ديد