گیاه و سنگ نه، آتش

نادر نادرپور

نسخه متنی -صفحه : 55/ 53
نمايش فراداده

آيينه اي بر سنگ

اي گل خوشبوي من ! ديدي چه خوش رفتي ز دست ؟

ديدي آن يادي که با من زاده شد ، بي من گريخت ؟

ديدي آن تيري که من پر دادمش ، بر سنگ خورد ؟

ديدي آن جامي که من پر کردمش ، بر خاک ريخت ؟

لاله ي لبخند من پرپر شد و بر باد رفت

شعله ي اميد من خاکستر نسيان گرفت

مشت مي کوبد به دل اندوه بي پايان من

ياد باد آن شب که چون بازآمدي ؟ پايان گرفت

امشب آن آيينه ام بر سنگ حسرت کوفته

غير تصوير تو در هر پاره ام تصوير نيست

ژس غمناک تو در جام شرب افتاده است

پيش چشمانم جز اين آيينه دلگير نيست

آسمان ، تار است و در من گريه هاي زار زار

بي تو تنهايم ، ولي تنها نمي خواهم ترا

اي اميد دل ، شبت آبستن خورشيد باد

من چو خود ، زنداني شب ها نمي خواهم ترا

شاد باشي هر کجا هستي ، که دور از چشم تو

نقش دلبند ترا در اشک مي جويم هنوز

چشم غمگين ترا در خواب مي بوسم مدام

عطر گيسوي ترا از باد مي بويم هنوز