شام بازپسین

نادر نادرپور

نسخه متنی -صفحه : 50/ 27
نمايش فراداده

از دور و از نزديک و از دور

تو وقتي که دور از منستي

خيال تو از خلوت من

ازين شامگاه زمستاني غربت من

مرا مي برد تا دياري

که در آن طلوعي طلايي است آري

طنين قدم هاي تو در دل شب

تپش هاي قلبي است در آستان تولد

عبور درختي ز مرز شکفتن

تو چون در شب تيره ، رخ مي نمايي

دري بر من از روشني مي گشايي

تو چون مي نشيني مرا مي ربايي

تو وقتي که پيش منستي

چراغي پس چهره داري

چراغي که خط هاي پنهاني گونه ات را

چو رگ هاي برگي جوان ، مي نمايد

تو وقتي که پيش منستي

فروغي در اعماق شب مي درخشد

نسيمي در اقصاي شب مي سرايد

تو وقتي که پيش منستي

زمين ، زير پايم نمي لرزد آري

زمين ، استوار است و آفاق ، روشن

تو وقتي که پيش منستي

بهار است و ، خورشيد و ، آيينه و ، من

تو چون جامه برگيري از پيکر خود

سراپاي آيينه ، چشمي است حيران

که در او ، تو چون مردمک ، بي قراري

فراموش بادا ترا عزم رفتن

اگر چند ، چون روي برتابي از خلوت من

صداي تو مي آيد از دوردستان

در آغوش شب ، پيکر آبشاري

تو وقتي که دور از منستي

خيال تو از شامگاه زمستاني غربت من

مرا مي برد تا دياري

که در آن طلوعي طلايي است ، آري

تو ، روح بهاري