شام بازپسین

نادر نادرپور

نسخه متنی -صفحه : 50/ 7
نمايش فراداده

رازي ميان ما

مي گفتم : اي درخت

مي گفت : جان من

مي گفتم : آشيان بهاري ؟

مي گفت : اگر بيايد ، آري

مي گفتم : از بهار چه خواهي ؟

مي گفت : از بهار ، جواني

مي گفتم : از نسيم ؟

نمي گفت

آه اي نسيم ! رازي در اين نگفتن است

آيا درخت را چه هراسي است

از گفتن نياز نهانش ؟

آيا تويي که با همه نرمي

قفلي نهاده اي به دهانش ؟

شايد که او اميد دويدن را

بيم درنگ و شوق رسيدن را

پر سوي آفتاب کشيدن را

لب ناگشوده از تو طلب دارد

آيا تو ، راز او را نشنيدي اي نسيم

يا با سکوت ، پاسخ او دادي ؟

يا با زبان برگ سخن گفتي ؟

آه اين زبان مشترک توست با درخت

آيا به او نگفتي : اي دوست

من مي روم ، تو رفتن نتواني

منن مي رسم ، تو بر جا مي ماني

اين نابرابري چه عجب دارد ؟

بي رحمي اي نسيم

من با درخت ، همدم و همدردم

هم سبزم اي برادر ، هم زردم

من نيز ، آرزوي پريدن را

پرسوي آفتاب کشيدن را

همچون درخت ، از تو طلب کردم

اما اگر درخخت ، کلامش را

زير زبان برگ ، نهفته ست

من با زبان سرخم فرياد مي کشم

بي رحمي اي نسيم

آيا زبان سرخ ، سر سبز را هنوز

بر باد مي دهد ؟

از اين خطر ، چه باک ؟

اين حرف را درخت به من ياد مي دهد

پس بشنو اي نسيم

ما هر دو را به سوي بهاران بر

تا آفتاب رابشناسيم ، اي نسيم