باران ، گذشته است
خورشيد ، پاي سوخته اش را
در آب هاي ساکن مي شويد
پاييز ، برگ ها را چون شعله هاي سرخ
در زير چکمه هايش خاموش مي کند
در آن اتاق کوچک ، در انتهاي باغ
ساق بلند تو
در پشت روشنايي آتش ، برهنه است