همچنانكه ژان پل سارتر و امثال او، در «انكار اصول اخلاق يعنى انكار خوبى عدالت و احسان و بدى خودخواهىهاى مفرط ستمگرانه» و در عين حال «اعتراف شان به حفظ انسانيت و فضليت و شرافت»، آنها را در تناقض گوئى انداخته است كه اين تناقض گوئى آنها ناشى از جهلشان به اصول انسانيت است كه نمىدانند انسانيت بجز مراعات عدالت و نيكوكارى و رعايت حقوق طبيعى ديگران و، چيز ديگرى نيست.
و افكار پوزيتيوسيتها نيز از جهل آنها سرچشمه گرفته كه خوبى اعتبارى و ساختگى قراردادهاى جوامع و فرهنگهاى مختلف را با خوبى عدالت كه ذاتى عدالت است يعنى مراعات حقوق طبيعى ديگران اشتباه نموده و آنها را با هم خلط كردهاند و اصلاً موضوع فلسفه اخلاق بمعنى اخص كلمه را نفهميدهاند همچنانكه راسل در چنين اشتباهى گرفتار شده است حتى در فلسفه اخلاق بمعنى اعم يعنى اينكه خوشى، مقتضى خوبى است و درد و رنج، مقتضى بدى است يعنى اينكه خوشى در جائيكه مستلزم درد و رنج ديگران نيست خوب است و بالعكس درد و رنج هم در جائى كه هيچ فايدهاى به انسان نرساند بد است را چه عاقلى مىتواند انكار كند همچنانكه در فلسفه اخلاق بمعنى اخص كلمه «چه جامعهاى مىتواند خودخواهى مفرط و بيحساب را بد ندانند و كدام جامعه و فرهنگ است كه از آن نفرت نداشته باشد».
و لذا راسل عاقلتر از اين بود كه اين را انكار كند و يا دربارهاش شك كند ظاهراً محور فلسفه اخلاق را راسل گم كرده و آنرا با خوبى و بدىهاى ساختگى و قراردادى جوامع، اشتباه گرفته است و گرنه راسل بر خلاف نيچه مردى خودخواه نبود گرچه بى دين بود و درباره خدا شك داشت اما مىتوان گفت در ميان بى دينها و خدانشناسها منصفترين آنها بود و اگر مىفهميد كه در جائى اشتباه مىگويد باشتباه خود اعتراف مىكرد (مثلاً گروهى دزد هستند كه با دزديدن كودكان و كشتن آنها اعضاء آنان را به فروش مىرسانند مانند كليه آنها و قلب آنان و آيا راسل كه مردى تا اندازهاى منصف بوده مىتواند بگويد اينها واقعاً كاربدى نمىكردند يا در زشت بودن كار آنها و محكوم كردن شان ترديد و شك داشته باشد).
بحث ما درباره واقعيت داشتن اصول ارزشهاى اخلاقى و واقعى بودن گزارههاى اخلاقى تمام شد اينك به سرچشمه پيدايش چنين شناختى مىپردازيم.