فلسفه اخلاق از دیدگاه مکاتب قدیم و جدید

سید محمدرضا علوی سرشکی‏، محمد سلیمانی

نسخه متنی -صفحه : 100/ 64
نمايش فراداده

طريقه پيشين قابل فهم سازيم:

چگونه يك فكر، كه بخودى خود، در برگيرنده هيچ (يا عنصر) حسّى نيست مى‏تواند (دريافتى) احساسى از لذت و الم پديد آورد1( - بخش دوم كتاب بنياد ما بعدالطبيعه اخلاق: اگر از ما بپرسند كه چرا اعتبار عام قاعده ما بمنزله يك قانون بايد شرط محدود كننده اعمالمان باشد و ارزش را كه به اين شيوه عمل، مى‏دهيم را به چه بنيادى استوار ساخته‏ايم ارزش كه آنقدر زياد است كه هيچ علاقه‏اى نمى‏تواند افزونتر از آن، باشد يا اگر باز هم از ما بپرسند چگونه است كه انسان تنها از اين راه، باور دارد كه ارزش شخصى خودش را حس مى‏كند كه در مقايسه با آن، حال خوشايند يا ناخوشايند به چيزى شمرده نمى‏شود، نخواهيم توانست پاسخ رضايتبخش به اين پرسشها بدهيم همچنين در نمى‏يابيم كه چگونه ممكن است تا اينسان عمل نمود يا از چه رواست كه قانون اخلاقى تعهد آور مى‏شود. ».

«در انجام اين كارها بايد هيچ انگيزه‏اى در ميان نباشد مگر آنكه همين مفهوم عالم معقول، خود، آنچنان انگيزه‏اى باشد تا خرد اصلاً به آن علاقمند شود.

مفهوم ساختن و تفسير اين (مطلب) دقيقاً همان مسأله‏اى است كه ما از حلّ آن ناتوان هستيم2( - بخش دوم كتاب بنياد ما بعدالطبيعه اخلاق (ترجمه فارسى، صفحه 136).