درآمدی بر مبانی فکری انقلاب اسلامی

محمدتقی فعالی

نسخه متنی -صفحه : 136/ 109
نمايش فراداده

ملاك معنادارى

حلقه وين اصل تحقيق پذيرى (verifiability) را ملاكى كامل براى معنادارى گزاره ها دانست. آنان اعلام كردند: تنها گزاره اى معنادار است كه بتواند به مدد داده هاى حسّى تحقيق پذير باشد; مگر آن كه از سنخ گزاره هاى تحليلى يا تعريفات صورى (formal definitions) يا همان گويى ها (tautologics) يا قراردادهاى زبانى، مثل «يك مثلث سه ضلع دارد»، يا گزاره اى عاطفى مثل «چه هواى لطيفى!» يا گزاره اى انشايى باشد.

آنچه را كه اصل تحقيق پذيرى خوانده اند، مى توان اين گونه بيان كرد: حكمى كه يك گزاره درباره واقعيت صادر مى كند، تنها در صورتى يك حكم اصيل است كه بتوان صدق يا كذب آن را از طريق استناد به امور تجربىِ قابلِ مشاهده، نشان داد.

آير اين قاعده را چنين تصوير كرده است:

ملاك ما براى تعيين اصالت گزاره هايى كه ظاهراً ناظر به واقعيتند، ملاك تحقيق پذيرى آنها است. به عقيده من يك جمله تنها در صورتى براى شخص معيّن، معناى واقعى دارد كه آن شخص بداند آن جمله را چگونه بايد مورد تحقيق قرار دهد; يعنى بداند چه مشاهداتى و چه شرايطى باعث مى شوند كه ما اين قضيه را به عنوان يك قضيه صادق بپذيريم، يا به عنوان قضيه اى كاذب طرد كنيم.

بنابراين جمله اى معنادار است كه اگر تحقق يابد و يا نيابد اوضاع و احوال خارج متفاوت باشد; مثلا اگر بگوييم «در حال حاضر باران مى آيد.» اين جمله اگر صادق باشد امور بر يك منوال خواهد بود، و اگر كاذب باشد، بر منوالى ديگر. امّا فرض كنيم يك روز صبح خبر تكان دهنده اى اعلام شود; بدين مضمون: «ابعاد كلّ عالم طبيعت از لحاظ حجم و اندازه دو برابر شده است». چنين گزاره اى بى معنا است. زيرا صدق و كذب اين گزاره تفاوتى در جهان ايجاد نمى كند; چون هيچ راهى براى فهمِ تجربى آن وجود ندارد. تنها راه، استفاده از معيار اندازه گيرى نظير متر است كه مفاد آن گزاره، شامل واحدهاى اندازه گيرى هم مى شود. بنابراين گزاره مفروض قابل آزمون نيست; پس فاقد معنا بوده و حامل حكمى واقعى نخواهد بود. به تعبيرى ديگر، تنها گزاره اى پذيراى تحقيق است كه بتوان در مورد آن گفت «برو و ببين». (go and see)نه اين كه «بنشين و بينديش.» (sit and think) يعنى بتوان با مراجعه به طبيعت از طريق مشاهده و آزمون به درستى يا نادرستى آن گزاره پى برد. اين ملاك كه به آن تحقيق پذيرى حداكثرى يا شديد (stronge verifiability) نيز گفته مى شود، از نظر تاريخى به اصالت تجربه هيوم و آراى جان استوارت ميل (John Stuart Mill) و ارنست ماخ (Ernst Mach) مى رسد. اين اصل پوزيتيويست هاى نخستين با مشكلات جدّى مواجه شد; از جمله اين كه:

يك ـ خودِ اين ملاك كه مى گويد: «گزاره اى معنادار است كه از نظر تجربى تحقيق پذير باشد.» چه نوع قضيه اى است؟ اگر صرفاً يك تعريف يا قرارداد زبانى است، گرهى را نمى گشايد. پوزيتيويست ها هم آن را يك گزاره تحليلى (توتولوژيك) يا گزاره اى كه بيانگر احساسات خود آنها است، نمى دانند. از سوى ديگر، در مورد آن، ملاك تجربه نيز صادق نيست. پس بر اساس اصل تحقيق پذيرى، اين گزاره خود تحقيق پذير نيست و در اين صورت خود فاقد معنا خواهد بود. بنابراين مى توان گفت اين اصل و اين معيار، خودْشكن و خودْويرانگر است.

دوـ اين روايت، شامل گزاره هاى كلّى ـ كه تعداد نامعينى از موارد را در بر مى گيرد ـ نمى شود. همچنين بيان هاى كلى، مانند قوانين علمى و طبيعى، از موضوع قاعده خارجند. اين يكى از اساسى ترين ايرادهايى است كه بر اصل تحقق پذيرى وارد شده است.

سه ـ گزاره هاى راجع به آينده و گذشته و نيز گزاره هايى كه ناظر به تجربه هاى ديگران است، تحقيق پذيرى قطعى نخواهند داشت.

براساس چند و چون هاى پيش گفته، شديداً اعتبار ملاك تحقيق پذيرى در باب معنادارى گزاره ها، خدشه دار شد. از اين رو تقريرى كم رنگ از اصل تحقيق پذيرى (weak verifiability)ارائه شد كه گاه از آن به «تأييد پذيرى» (conformability) تعبير مى شود. بدين مضمون كه گزاره اى پذيرفتنى است كه كمابيش بر اثر تكيه كردن بر بعضى داده هاى حسّىِ ممكن، محتمل الصدق به نظر آيد; يعنى شاهد يا شواهدى باشد كه بتوانند آن گزاره را تأييد كنند. به تعبير آير:

تمايز ديگرى كه بايد قائل شد، بين معناى شديد و خفيف اصطلاح «قابليت تحقيق» است. هر قضيه اى قابل تحقيق به معناى شديد است، هرگاه صدق آن را فقط و فقط بتوان با تجربه قطعى ثابت كرد. ولى به معناى خفيف آن قابل تحقيق است، وقتى كه بتوان احتمال صحت آن را با تجربه اثبات نمود.

كارناپ (Rudolff Carnap) و رايشنباخ (Hans Reichenbach) هوادار محاسبه ميزانى از احتمال (Probablity)بودند، كه بر طبق آن بتوان يك نظريه را مويّد و معتبر شمرد. اين احتمال از نسبت استنتاج هاى اثبات شده به كل تعداد استنتاج هاىِ ممكن حاصل مى شود; يعنى براساس حساب احتمالات، مى توان ميزان احتمال و تأييد يك گزاره را سنجيد. آنها برخلاف پوزيتيويست هاى صدر، قائل بودند جهان خارج هرگز توان اثبات صدق يا كذب يك گزاره را ندارد; بلكه فقط مى تواند انگشت تائيد بگذارد. اگر گزاره اى يك بار به جهان خارج عرضه شد و از آن تأييد گرفت، و اگر دوبار و سه بار و صدبار و هزاران بار و در شرايط مختلف و با اوضاع و احوال خارجى روبه رو شد و دائماً به تأييدات بيشترى آراست، گزاره اى است تحقيق پذير و معنادار. امّا تراكم تأييدها هرگز به مقام اثبات نمى رسد; يعنى امكان نقض را در آينده يا در شرايطى خاص نفى نمى كند.

چندى بعد اعتبار اصل تأييدپذيرى هم مشكل يافت. حتى برخى آن را نوعى گزافه گويى تلقى كردند. پوپر popper) Raimond (karlكه خود از اعضاى حلقه وين نبود، بر آن شد كه نظريه ابطال پذيرى (falsifiable) را پيشنهاد كند.به عقيده او نظريه اى را بايد برگزيد كه شمار نتايج و استنتاجات قابل ابطالش در تجربه بيشتر باشد. از نظر وى بهترين خدمتى كه جهان خارج مى تواند به يك گزاره بكند، اين است كه نگذارد آن گزاره از حالت ابطال پذيرى بالقوه به ابطال پذيرى بالفعل برسد. جهان خارج هرگز نمى تواند گزاره اى را اثبات و يا تأييد نمايد، بلكه فقط مى تواند مورد يا مواردى از نقض و تكذيب را نسبت به گزاره اى نشان دهد. گزاره اى كه چنين است، گزاره اى است تكذيب پذير و ابطال پذير و در اين صورت معنادار. به عبارت ديگر گزاره اى معنادار است كه گوينده آن بتواند اوضاع و احوالى را نشان دهد كه اگر آن اوضاع و احوال پيش آمد، گفته خود را به عنوان سخنى خطا و كاذب پس گيرد. امّا اگر كسى جمله اى گفت كه تحت هيچ شرايط نتوان بطلان آن را نشان داد، سخنى معنادار نگفته است. البته ابطال پذيرى يك گزاره ملازم با بطلان آن نيست; بلكه آن گزاره مى تواند حق باشد. بنابراين ابطال پذيرى، اعم از باطل بودن است.

سه ملاك پيش گفته يعنى تحقيق پذيرى يا اثبات پذيرى كه پوزيتيويست هاى اوليه آن را به زبان آوردند، تأييدپذيرى كه رأى كارناپ بود و نهايتاً ابطال پذيرى يا تكذيب پذيرى كه پوپر آن را مطرح نمود، هر سه در اين جهت مشتركند كه بايد به جهان خارج از روزن مشاهده و تجربه نگريست و بايد جهان واقع نسبت به گزاره بى تفاوت و خنثا نباشد. اما بى تفاوت نبودن، در سه ملاك يادشده متفاوت بود: يكى مى گفت جهان خارج آنگاه نسبت به گزاره اى بى تفاوت نيست كه بتواند در نهايت آن را اثبات كند. كارناپ گفت جهان خارج نمى تواند صدق گزاره اى را اثبات كند، بلكه فقط بى تفاوتى خود را از راه ارائه تأييد يا تأييدهاىافزون تر نشان مى دهد. امّا پوپر با ردّ و نفى آن دو ملاك معتقد شد كه بى تفاوتى جهان خارج نسبت به يك گزاره، نه از طريق اثبات آن است و نه از راه تأييد آن، بلكه جهان خارج تنها از راه ارائه ناقض، آن گزاره را تكذيب و ابطال مى كند.

پوزيتيويسم منطقى و اصول تجربى معنادارى، تأثيراتى مهم در حوزه هاى مختلف علمى بر جاى نهاد. پوزيتيويست ها احكام فلسفى را فاقد معنا دانستند. شليك (Moritz Schlick) معتقد شد كه فلسفه سنّتى با پوزيتيويسم منطقى، نقطه عطفى يافته است. به نظر كارناپ، فلسفه مى بايست نه احيا كه الغا شود. فلسفه نبايد در باب صدق و كذب قضايا اظهار نظر و قضاوت كند. چه، كندوكاو درباره آنها تعهد علوم مختلف است. وظيفه فيلسوف، تنها توصيف انواع قضايا است و نيز روشن كردن منطق و زبان علوم. به گفته كارناپ:

ما پاسخى به پرسش هاى فلسفى نمى دهيم; به جاى آن، همه پرسش هاى فلسفى را وا مى زنيم.

اگر نگاهى گذرا به تاريخ تحولات فلسفه در جهان غرب داشته باشيم، به اين نتيجه مى رسيم كه فلسفه پيش از كانت، علم وجودشناسى بود و سر خود را به احوال كلّىِ هستى گرم مى كرد. از نظر فلاسفه سنتى، امكان شناخت اشيا امرى مسلّم و مفروغٌ عنه تلقى مى شد. پس از كانت، توجه ها از جهان خارج، به جهان ذهن منتقل شد. فلاسفه قديم ترازويى نهاده بودند و همه چيز را با آن ميزان مى كردند; ولى هيچگاه از اعتبار خود آن ترازو سؤال نمى كردند. فلاسفه قديم در پى فراهم كردن پاسخ يا پاسخ هايى به سؤال هاى فلسفى بودند; ولى هرگز از خودِ سؤال ها، سؤال نمى كردند. بعد از كانت، فلاسفه به ذهن و معرفت و خودِ سؤال هاى فلسفى حسّاس شدند. فلسفه كانت در واقع نقّادى فلسفه است و خود نوعى ذهن شناسى است. كانت كه در صدد طرّاحى معرفت شناسى مناسبى براى صيد شناخت واقع بود، در همان محدوده ذهن شناسى ماند; زيرا ذهن را ابزارى مناسب براى كشف عالم واقع نديد. بعد از كانت پوزيتيويست ها گام بعدى را برداشته احكام فلسفى را اساساً بى معنا خواندند. نهايتاً ويتگنشتاين جاى مفاهيم را در فلسفه به زبان داد. نتيجه آن كه فلسفه در چند قرن اخير از وجودشناسى به ذهن شناسى و از ذهن شناسى به علم تحليل زبان عقب نشست.

تأثير ديگر پوزيتيويسم، در منطقه اخلاق است. پوزيتيويست ها همگى هر نوع اخلاق متعالى (transcendental ethics) و هر كوشش براى تمسّك به ساحت ارزش ها (realm of values)را كه فراتر از عالم تجربه باشد، طرد و تخطئه كردند. از نظر آنان احكام ارزشى چون قابليت تحقيق تجربى را ندارند، فاقد معناى معرفت بخش بوده بايد كنار گذاشته شوند. گزاره اخلاقى مثل «قتل بد است.» در واقع بيانگر سليقه فردى است; يا اين كه نوعى بيان خطابى است كه براى بازداشتن ديگران از كارى يا واداشتن آنها به كارى صورت مى گيرد. به گفته اير «كلمات اخلاقى صرفاً عاطفى است».

در تفسير پوزيتيويست ها، متافيزيك نيز آكنده از احكام بى معنا است; زيرا هيچ طريقه ممكنى كه بتواند ما بعدالطبيعه را از طريق تجربه به تحقيق برساند، وجود ندارد. البته نفى مابعدالطبيعه امر نوظهورى نبود. هيوم آن را سفسطه و مغالطه خوانده بود; كانت و نوكانتيان داعيه متافيزيك را در باب علوم نظرى رد كرده بودند; تلاش ماخ هم اين بود كه علم را از هرگونه عناصر متافيزيكى بپيرايد. خلاصه آن كه تحصّل گراها قائل شدند متافيزيك هيچ حكم تحقيق پذير ندارد; پس فاقد محتواى واقعى بوده و صرفاً بيان ترجيحات و سلايق شخصى و احساسات درونى افراد است. احكام متافيزيك، همانند خنده است كه احساس را نشان مى دهد، بى آن كه نقش ارجاعى و ناظر به واقع داشته باشد. آنها مى گفتند: زبان متافيزيك، زبانِ آگاهى بخش (informative) زبان ناظر به امر واقع (factual)نيست; پس نمى توان آن را واقعاً فهميد و از آن معناى معرفت بخشى (cognitive)نصيب بُرد.

دين نيز از جريان تأثيرات و تلويحات و تبعات پوزيتيويسمى مصون نماند، و اصول معنادارى تجربى به حريم دين هم رخنه كرد. اولين بار جان ويزدام (JohnWisdom) در مقاله اى مشهور به نام خدايان (Gods) گفته هاى پوزيتيويست ها را به عالم كلام و گزاره هاى دينى كشاند. او كار خود را با تمثيل «باغبان» آغاز كرد:

دو فرد به باغى كاملا فراموش شده مى رسند; در آن جا گياهانى را مى بينند كه به گونه اى شگفت آور مرتب و منظم شده اند. يكى از آن دو مرد ادّعا مى كند كه باغبانى در اين جا هست كه اين گياهان را كاشته و حرس كرده و بدين صورت در آورده است. هر دو قرار مى گذارند از همسايه ها پرسوجو كنند. بعد از روزها انتظار و تجسّس، نه كسى از حال باغبان خبر مى دهد و نه باغبانى مى آيد. مرد مدّعىِ وجود باغبان به ديگرى مى گويد: شايد وقتى كه ديگران خواب بوده اند، باغبان كار مى كرده است. دومى مى گويد: در اين صورت بايد كسى صداى او رامى شنيد. فردِ نخست مى گويد: به نظم و ترتيب گياهان نگاه كن. نوعى برنامه، نيرومندى و زيبايى در باغ به چشم مى خورد; حتماً باغبانى در اين جا بوده است; ما بايد به دنبال دلايل و شواهد بيشترى بگرديم. به نظر فرد مدّعى مى رسد كه اين باغبان ديدنى نيست. در آن جا حصارى حسّاس نصب مى كنند; باز اثرى از باغبان ظاهر نمى شود. فرد مدّعى به راه هاى ديگر پناه برد. مى گويد: اين باغبان بو هم ندارد. سپس منطقه را از هرگونه غذا و خوراكى خالى مى كنند، تا باغبان از گرسنگى بميرد. مدّعى مى گويد: شايد باغبان به غذا نياز نداشته باشد. خلاصه آن كه فرد منكر به هر علامت و نشانه اى كه چنگ مى زند، طرف مقابل آن را نفى كرده در عين حال بر وجود باغبان اصرار مىورزد.

نتيجه اى كه ويزدام از اين مثال مى گيرد اين است كه فرد مدّعىِ وجود باغبان تمام خصايص و ويژگى هاى تجربه پذير باغبان را يك به يك نفى كرد تا سخن خود را از ابطال پذيرى برهاند، و سرانجام به باغبان نامريى، ناشنيده، بى بو، بدون مزه، بىوزن، بى نياز از غذا و... منتهى شد. او سخنى گفت كه تا ابد مى تواند پايدار بماند. اين سخن در واقع از ابطال پذيرى افتاد; چون با همه شرايط مى سازد. ويزدام مى گويد: همه موحدّان چنين معامله اى مى كنند; گزاره هايى را ادّعا مى كنند كه با هرگونه شرايط خارجى سازگار است; يعنى جهان خارج نسبت به آن بى تفاوت است. به گفته ويزدام واقعيت باغ، علف ها، درخت ها، گياهان براى هر دو فرد يكسان است; پس اختلاف مدّعى و منكر در چيست؟ او مى گويد: ريشه اختلاف در امر نفسانى است: يكى ايمان به وجود باغبان دارد و ديگرى به عدم او. بنابراين اختلاف ها در طرز تلقى ها (attitudes)است، نه امور واقع (facts). نزاع و كشمكش بر سر اصل واقعيت نيست، بلكه طرز نگرش ها و در واقع خواست ها و احساسات اختلاف زاست. ويزدام سپس مى گويد وضع متدين نسبت به ملحد اين گونه است. موحّد مى گويد جهان را خدا آفريده است، و ملحد آن را انكار مى كند. جهان براى هر دو يكسان است; همان گونه كه باغ براى آن دو، يك واقعيت بود. ايمان به خدا است كه جهان را آفريده خدا مى كند و كفر به او رابطه جهان را با خدا مى گسلد. جهان، متاع تأييد بر خوان هيچ يك نمى نهد. آنها خود هر يك مؤيّدها يا نقض هايى را از جهان به نفع خود و عليه طرف مقابل بر مى گيرند. هيچ يك از ديگرى به واقعيت نزديك تر نيست. اصل واقعيت در اين جهت معصوم و بى گناه است و هيچ يك را تأييد يا نقض نمى كند. حال كه اين گونه است و واقعيت نسبت به گزاره هاى دينى ساكتو خاموش و خنثا است، پس گزاره هاى دينى بى معنا است. جرج سانتايانا (George Santayana) در اين باره سخنى موافق دارد. او مى گويد. «در باب اديان و مدّعيات دينى، نمى توان سخن از صدق و كذب گفت; بلكه بايد از خوب تر و بدتر سخن به ميان آورد».

بعد از جنگ جهانى دوم در يك گردهمايى، سه فيلسوف بزرگ در يك گفتوگوى جنجال برانگيز، ديدگاه هاى خود را درباره اعتقاد به خدا و ابعاد آن مطرح كردند. آن سه فيلسوف عبارتند از آنتونى فلو (Antony flew)هِر (M.Hare) و بازيل ميچل (Basil Mitchell). بعد از پايان مناظره از فلو خواسته شد در يك جمع بندى، آراى مطرح شده در مناظره را ارائه دهد.