درآمدی بر مبانی فکری انقلاب اسلامی

محمدتقی فعالی

نسخه متنی -صفحه : 136/ 129
نمايش فراداده




وحى در نگاه غرب



غرب نگاهى كاملا متمايز به وحى (revelation) دارد. بدين شرح:
انديشه هاى دينى و انديشه مندان متديّن غالباً به عقل احترام مى گذارند. آنها توانايى هاى خود را در نظريه پردازى، ارائه استدلال و خلاقيت در زمينه هاى گوناگون وامدار عقل دانسته معتقدند انسان با استمداد از اين موهبت الهى است كه اطلاعات فراوان و متنوعى را از جهان اطراف خود به دست مى آورد. كاربرد عقل در زندگى انسانى موارد متعدد و فراوانى دارد; مثل اختراعات، غلبه بر بيمارى ها و امراض مهلك، كشف قوانين و نواميس طبيعت و جز آنها كه زندگى را براى بشر سهل و آسان نموده است. عقل همچنين در كشف حقايق دينى و معنوى به كار مى آيد. تأليف فلسفه با ايمان دينى خود گواهى آشكار بر بازتاب و انعكاس تلفيق عقل و دين است. به روشنى مى توان نمونه اى از اين آشتى را در آثار توماس آكويناس مشاهده كرد. نظام حِكَمى ـ كلامى او و فلسفه اسكولاستيك بر عقل و وحى استوار بود. آكويناس عقل را پيشاهنگ و راهگشاى ايمان دينى مى دانست و بر اساس همين ديدگاه، براهين پنج راهه خويش را براى اثبات بارى به مدد عقل ارائه داد.
امّا مسأله اين است كه بعضى معارف دينى به كمك عقل تحصيل نمى شوند، بلكه بايد از راه ديگرى به كشف آنها نايل آمد. به تعبير آكويناس وحى واجب است; زيرا برخى از مهم ترين حقايق الهيات را تنها با وحى مى توان دريافت. عقل مى تواند وجود خدا را برهانى كند، امّا به گفته او تثليث (Trinity)و تجسّد (Incarnation) را نمى توان. علاوه بر آن كه همه مردم فيلسوف نيستند; آنان معمولا مايلند با شيوه هاى آسان و راحت به امور دينى دست يابند. حال جاى اين پرسش هست كه مقصود از وحى چيست.
در فرهنگ دينى غرب لااقل دو ديدگاه نسبت به وحى وجود دارد:
الف) اين طرز ِ نگرش ِ كلاسيك كه از نظر زمانى پيشينه بيشترى دارد، معتقد است خداوند يك سلسله گزاره هاى خطاناپذير را كه از راه عقل طبيعى نمى توان بدان دست يافت، به بشر القا كرده است. اين گزاره هاى صادق و حقيقى، محتواى وحى الهى را تشكيل مى دهند. اين ديدگاه كه در قرون وسطا غالب بود و از سوى برخى نحله هاى كاتوليك رومى (Roman Catholicism)و پروتستان هاى محافظه كار حمايت مى شد، تلقى شناختارى و زبانى از وحى نام گرفت. بر اين اساس وحى، مجموعه اى از حقايق و آموزه هاى معرفتى است كه به صورت احكام و قضايا از ناحيه خداوند به بشر اعطا شده است. وقتى گفته مى شود خداوند به پيامبرى وحى فرموده است، مراد اين است كه خداوند مجموعه اى از گزاره هاى خطاناپذير را در فرآيند يك ارتباط ويژه، به آن پيامبر آموزانده است. بنابراين در اين منظر وحى خبررسانى است. به گفته دائرة المعارف كاتوليك:
وحى را مى توان به عنوان انتقال برخى حقايق از جانب خداوند به موجودات عاقل از طريق وسايطى كه وراى جريان معمول طبيعت است، تعريف نمود.
وحى در اين مقام آموزه اى الهى است و در اين تلقّى از مدل مبتنى بر گفت و شنود (communication model) ـ به گفته ماوردس ـ پيروى مى كند. در اين الگو تلقّى آن است كه خدا خويشتن و دانسته هايش را از طريق سخن گفتن با ما، درست به همان گونه كه ما با يكديگر سخن مى گوييم، آشكار و اعلان كرده است.
برداشت گزاره اى و شناختارى از وحى، يك سلسله پيامدها و لوازمى را به دنبال دارد كه اشاره اى گذرا به آنها خالى از فايده نيست:
بر اين اساس ايمان پذيرش بى چون و چراى يك سلسله گزاره هاى خطاناپذير است كه از حضرت الهى براى بشر ارسال شده است. به عبارت ديگر تلقى گزاره اى از ايمان، نتيجه و حاصل برداشت گزاره اى از وحى است. (بحث آن گذشت)
كتاب مقدّس در اين نگرش، منبعى است كه حاوى مجموعه اى از دانش ها و گزاره هاى صادق دينى و الهى است كه از زبان پيامبران، اعلام، ثبت و ضبط گرديده است. شوراى نخست واتيكان اعتقاد كاتوليك هاى عصر جديد درباره كتاب مقدّس را اين گونه بيان نمود.
... اين كتاب ها چون با الهام از روح القدس نگاشته شده اند مى توان گفت نويسنده آنها خداوند است.
كتاب مقدس (عهدين) بدين معنا تنها در دست كليسا قرار داشت و كليسا تنها مرجع بى شائبه تفسير كتاب مقدّس اعلام شده بود. بر اثر بروز مشكلاتى، خصوصاً در زمينه ارتباط محتواى كتاب مقدس با عقل و نيز علم، تدريجاً كليسا انعطاف پذيرى بيشترى از خود در مسأله تأويلِ معانى مجازى و سطوح و بطونْ داشتن كتاب مقدّس نشان داد.
تأثير ديگرى كه تلقّى زبانى از وحى بر جاى نهاد، تمايز قطعى ميان الهيات طبيعى (natural theology) و الهيات وحيانى (revealed theology)است. عقيده بر آن بود كه الهيات طبيعى شامل همه حقايق كلامى كه عقل بشر توان تحصيل آن را دارد مى شود. از سوى ديگر چنين پنداشته مى شد كه الهيات وحيانى شامل تمام حقايق ديگرى است كه عقل به آنها دسترسى نداشته و تنها خداوند است كه آنها را براى ما آشكار كرده است.
وحى به عنوان آموزه اى الهى نقدهايى را برانگيخت. در اين معنا توسّل به مرجعيت مطلق گزاره هاى وحيانى در غرب نوعى توهين به عقل تلقى شد. برخى استدلال كردند كه وحى الهى مى تواند تا حدّى مخلّ استقلال و خودمختارى انسان باشد و اگر قرار است حقايق از طريق وحى به انسان رسانده شود، ديگر چه نيازى است كه بشر نيروى تفكر خود را به كار اندازد؟ اين مسأله خصوصاً در قرن هيجدهم كه دوره شكوفايى عقل و عصر روشنگرى است، صورت جدّى به خود گرفت. عنوان كتاب كانت دين تنها در محدوده عقل مبيّن اين نگرش است. توصيف وحى به عنوان مجموعه اى از حقايق خطاناپذير و پرسش گريز كه از سوى خداوند نازل شده است، از سوى فلسفه و خصوصاً از جانب علمِ جديد، هدف سخت ترين حمله ها قرار گرفت. كانت نوشت:
متألّه اهل كتاب معتقد است كه خدا وجود دارد; زيرا كه او در كتاب مقدس سخن گفته است... ولى اثبات اين نكته كه خداوند به واقع در كتاب مقدّس سخن گفته است، براى او در مقام متألّه اهل كتاب نه ممكن است و نه جايز. اين پرسشى تاريخى است.
اين انتقادها البته پاسخ هايى هم دريافت كرد; ولى اين پاسخ ها چندان مؤثر نيفتاد و عواملى از جمله رشد گسترده علم و اومانيسم، سبب شد تا تلقّى ديگرى از وحى، ذهن ها را در نوردد.
ب) ديدگاه كاملا متفاوتى از وحى وجود دارد: اين طرز تلقى كه هم اكنون در غرب اعتبار بيشترى يافته است، مى گويد وحى از سنخ دانش و معرفت و گزاره نيست كه به پيامبران القا شود; بلكه نوعى انكشاف خويشتن خداوند است: خداوند گزاره وحى نمى كند، بلكه خودش را وحى مى كند. وحى در وقايع اصيل و تاريخى براى انسان رخ داده و نوعى دخالت خداوند بوده است. اين وقايع نمودار تجربه انسان از خداوند در لحظات مهم تاريخ او است و در عين حال عمل خداوند را در انكشاف خويش براى انسان و برداشتن قدم اول را از سوى او باز مى نمايد. بنابراين تجربه انسانى و انكشاف الهى دو جنبه از يك واقعيت وحيانى اند. در اين ديدگاه خداوند بر آن نبود كه يك كتاب معصوم از خطا و ريب فرو فرستد، بلكه او مى خواست وقايعى را در حيات افراد و جوامع به منصّه ظهور در آورد. اگر وحى به معناى انكشاف خداوند است، او را به عنوان خداوند حىّ فقط در زمان حال مى توان شناخت. وحى در فعل كنونى خداوند و تجربه كنونى ما تحقق مى يابد كه از آن در لسان شرع به «پيام آورى روح القدس» تعبير مى كنند. انسان در مواجهه با مسيح فقط يك مشت اطلاعات بدست نمى آورد بلكه مهر، اهتدا و آشتى را از او مى پذيرد. برونر (Emil Brunner)مى نويسد:
گذار از ايمانِ ناظر به بعد مواجهه قلبى، به ساحت تعاليم عملى صرف، تراژدى بزرگ در تاريخ مسيحيت است.
وحى به انسان كمك مى كند تا زندگى امروزش را بشناسد و ما را در شناختن خويش و آنچه بر ما گذشته است، يارى مى رساند. به تعبير ماوردس (George.I.Mavordes) مدل وحى در اين تلقى مدل مبتنى بر تجلّى model)  (manifestationاست. به اعتقاد او كليد فهم اين مدل آن است كه ميان ادّعاى اين كه چيزى به فلان نحو است و آشكار كردن اين كه چيزى به فلان نحو است، تمايز قائل شويم. اگر اين تمايز را بر وحى تطبيق كنيم، خواهيم ديد اگر خدا ادّعا كند كه وجود دارد و اگر وجود خود را بر ما متجلى سازد و ما او را تجربه كنيم، بسيار متفاوت است. وحى ادعاى وجود خدا نيست، بلكه تجلّى و حضور او است در تجربه عرفانى و دينى بشر.
تحولاتى چند به تلقّى تجربى و تاريخى از وحى منجر شد. يكى از اين تحوّلات ريشه در انديشه مصلحان دينىِ قرنِ شانزدهم يعنى لوتر و كالون دارد. به عقيده آنها بايد به وقايع وحيانى در تاريخ تكيه كرد. خداوند در زمان ها و مكان هاى مختلفى وحى فرستاده است. سخت كشيى نوين يانو ـ ارتدكسى، تصريح دارد كه معرفت دينى فقط با مشيّت خداوند در تجلى و انكشاف خود بر بشر ممكن است.
دو تحوّل عمده ديگر به نظريات شلاير ماخر و هگل باز مى گردد. شلاير ماخر وحى را با انكشاف نفس خداوند در تجربه دينى يكى دانست. او اعتقاد داشت كه خدا مسيح را به عنوان يك ميانجى براى بشر فرستاده است. عيسى شخصى است كه احساس حضور خدا در وى به عالى ترين مرحله رسيده است. ما همه انوارى از خدا داريم، ولى او نور كامل است. به عقيده شلاير ماخر، خداوند براى شخص متدين يك تجربه و حقيقت زنده است; نه آن چيزى كه حاصل دلايل و مباحثات عقلى يا اعتقادنامه ها باشد. وحى نزد او عبارت است از «آگاه شدن به وابستگى مطلق كه در درون انسان است».
اما هگل، وحى را به منزله انكشافِ نفسِ امرِ مطلق معرّفى كرد. كارل بارت (karl Barth)متأله پروتستان، همين تصور را از وحى گستراند. او اعلام كرد تمام راه هايى كه از انسان به سوى خدا مى رود، به بن بست مى رسد. اهتدا از سوى او بايد باشد. شناخت ما نسبت به او هرگز قياسى نمى تواند باشد، بلكه استقرايى است او گفت: در كتاب مقدس، انسان در پى خدا نيست، بلكه خدا است كه به دنبال انسان است و او خود را در آن به بشر مى نمايد. به عقيده او وحى سخن به كلى ديگر (whother)است كه خدا به دل ها مى افكند. اين برداشت در قرن حاضر از سوى بسيارى از فلاسفه دين مورد تأييد قرار گرفت كه از ميان آنها مى توان پانن برگ (wolfhart Pannenberg)بولتمان (R.Bultmann) فوكس (Fuchs)ابلينگ (Ebeling) كالينگ وود (R.G.Collingwood) و پل تيليش را نام برد.
اين تلقّى از وحى هم پيامدها و لوازمى را برانگيخت:
ايمان، اعتماد و تعبّد است; ايمان سرسپردگى به حقيقت، و نوعى درگيرى شخصى است. در اين اعتقادْ ايمان، معرفت نيست; شناخت گزاره هايى كه در كتاب مقدس آمده است، نيست; باورِ اين كه خدا وجود دارد نيست، بلكه باورِ به خدايى است كه خود را نپوشاند. اين رويكرد كه در آن معرفت جايى ندارد، با شكاكيت قابل جمع است. (بحث آن گذشت).
اين بينش، برداشتى متفاوت از الهيات ارائه مى دهد. در اين تفكر هم الهياتِ طبيعى كه مجموعه اى از مساعى انسانى براى متعلَّق ايمان است، نفى مى شود، و هم الهيات نقلى كه مجموعه اى از احكام و گزاره هاى كلامى است. اين دو الهيات با انكشاف و حضور خداوند در تاريخ بشر، منافات دارند; زيرا ايمان در اين نگرش، دگرگون شدن انسان و نوعى درگيرىِ تجربىِ شخصى است. اگر كسى توانست حضور خدا را در حوادث تاريخى جهان مشاهده كند و عوامل ديگر او را از اين شهود باز نداشت، به راستى ايمان دارد.
نتيجه ديگر ديدگاهِ غير زبانىِ وحى اين است كه چون وحى نوعى تجربه درونىِ انسان است و تجربه از ديدگاه برخى از دانشمندان غربى هميشه با تعبير همراه است، هيچ وحى تعبير ناشده اى وجود ندارد. از خصايص مهم اين طرز تلقّى آن است كه وحى تجربه عريان نيست; حتى وقايع خطير تاريخى گذشته نمى تواند از تعبير انسانى گذشته و حال تفكيك شود. در اين جا نيز سهم داننده و فاعل شناسايى را نمى توان ناديده گرفت. بنابراين علقه ها و انتظارات او در تفسير و تعبير وحى بسى مؤثّر است. وحى به مثابه انكشاف نفس خدا و به عنوان يك واقعه تاريخى، به صورت تمام عيار مورد تفسير قرار مى گيرد. معناى هر واقعه وحيانى ضرورتاً معنا از ديدِ يا براى كسى است.
نظريه تفسيرى ويتگنشتاين هم بر اين مطلب صحه مى گذارد. ويتگنشتاين در زمينه ديدن قائل به نظريه اى موسوم به ديدن گويا as) - (seeing است. او در اثر مهمش تحقيقات فلسفى با مثالى اين مطلب را توضيح داد: اگر تصويرى پر از خطوط آشفته و مشوش پيش رو باشد و ما به آن تصوير نگاه كنيم، ممكن است در يك لحظه اين تصوير به شكل اردكى كه به چپ نگاه مى كند، يا خرگوشى كه به راست مى نگرد، به نظر آيد. پس اين تصوير آشفته و مبهم، گويا تصوير اردك يا خرگوش است و اين خطوط مشوش، به گونه اى است كه تو گويى خرگوش است.
جان هيك اين تعريف و مثال را توسعه داده گفت:
اولا تمام ديدن ها، ديدن گويا است و ديدن گويا منحصر به ديدن تصوير آشفته نيست. ثانياً تمام تجربه ها كه شامل ديدن نيز مى شوند تجربه گويا (experiencing - as)هستند. پس كل تجارب بشر تجربه گويا است; بدين معنا كه در تمام آنها عنصرِ تفسير دخالت دارد. ما چگونه مى توانيم يك شىء متحرك در هوا را به عنوان يك «پرنده» باز شناسيم؟ اگر دقت كنيم خواهيم ديد مجموعه اى از معلومات در اين بازشناسى دخيلند; شكل، اندازه، ساختمان بدن او، گذشته او، اطلاعاتى درباره آينده او و رفتار او همه ما را در تشخيص اين شىء متحرك به عنوان يك پرنده يارى مى دهند. پس عنصر تفسير و تعبير در برداشت ها مؤثرند. اين امر حتى در مورد اشياى بسيار ساده مثل يك چنگال هم صادق است. فهم ما از اين ابزار با تفسير همراه است; زيرا جنس آن، كاربرد آن، شكل و رنگ و اندازه آن در برداشت ما دخالت دارند. شاهد آن كه اگر انسانِ عصر حجر به اين وسيله نگاه مى كرد، هرگز آن را به عنوان يك چنگال نمى شناخت، بلكه برداشت او اين است كه اين وسيله اى است براى حفّارى يا اسحله شخصى و مانند آن.
پس تجربه هاى درونى و از جمله تجربه وحيانى، بى تفسير و تعبيرْ موجود نيستند و در اين تفسير بسيارى از عوامل مدخليت دارند. جاى اين بحث، هرمنوتيك است كه از حوصله نوشتار حاضر خارج مى باشد.
سومين پيامد تلقى تجربى از وحى، در تفسير كتاب مقدس ظاهر شد. كتاب مقدس ديگر يك كتاب معصومِ املا شده خطاگريز نيست، بلكه سراپا يك مكتوب بشرى است كه حكايتگر آن وقايع وحيانى خواهد بود. در اين صورت عقايد نويسندگان يك جانبه و محدود است; يك مواجهه كه به مدد مشيّت الهى بوده توسط بشر جايز الخطا، تعبير و توصيف شده است. اگر متن مقدس جزئى از تاريخ بشرى است، مى توان آن را از راه انواع روش هاى تحقيقات تاريخى و ادبى بررسيد.
ديگر پيامد اين برداشت از وحى آن است كه اگر وحى به مثابه انكشاف تاريخى خداوند است، مطلقاً بى همتا نيست. ما از وحى به عنوان يك واقعه منحصر به فرد نمى توانيم سخن بگوييم. اگر وحى نوعى ظهور و انكشاف خداوند است و با تجربه بشرى سروكار دارد، يك رهبر و «يكّه نگارانه» (idiographic)نمى تواند بود. علاوه بر آن كه متكلم در تفسير وقايع وحيانى ناگزير از پيش انديشه هاى خود استفاده مى كند و بدين ترتيب هميشه به كلّيت و شمول مى رسد و از محدوده فرد خارج مى گردد. و نهايتاً اين نكته را مى توان افزود كه چون وحى به تجربه درونى تفسير مى شود، زبان آن زبان احساسى و عاطفى است. امّا زبان علم، ناظر به عينيّت و راجع به امر واقع است; بنابراين زبان علم و زبان دين به دو منطقه متمايز نظر دارند، و از اين رو ميان آنها ارتباطى نيست، تا معارض يكديگر شوند.
اين بود دو نگاه و دو برداشتى كه در مهد فرهنگ دينى غرب نسبت به مسأله وحى تاكنون شكل گرفته است. در اين جا از ذكر چند نكته ناگزيريم:
نكته اوّل: اگر ميان چند مبحث كليدى كه در اين كتاب از اول تاكنون مطرح شد، خوب بنگريم و آنها را با يكديگر مقايسه كنيم، قرابت و شباهت و نوعى تناظر مى توان يافت. معرفتِ اين كه و معرفتِ چگونگى، باورِ كه و باورِ به، تلقّى گزاره اى و تلقى عاطفى از دين، برداشت معرفتى و برداشت احساسى از ايمان و نهايتاً نگاه شناختارى ـ زبانى به وحى، و وحى به عنوان تجلى خداوند و تجربه عرفانى و دينى، همه حاكى از نوعى ارتباط تنگانگ و پيچيده ميان مباحث معرفت شناسى با مسائل دين پژوهى است. به عبارت ديگر چنان كه در اين مورد و در موارد ديگر نشان داده شد، زيربناى بسيارى از مسائل فلسفه دين و مباحث دين پژوهى را بايد در معرفت شناسى دينى و نيز معرفت شناسى عام جُست. همين نياز است كه امروزه بسيارى از فلاسفه دين را به توسعه و مطالعه معرفت شناسى مى خواند.
نكته دوم: گذشت كه سير معرفت شناسى دينى و دين پژوهى در غرب از آموزه هاى معرفتى به سوى امور درونى و احساسى و تجربى است. اين امر نشان مى دهد كه دين در غرب از عقلانيت به سوى شكاكيت در حال دگرگونى است. البته كم نيستند فلاسفه اى كه در حال حاضر به جنبه معرفتى دين بها مى دهند; ولى گرايش غالب در مباحث دين شناسانه غربى به سمت درونى كردن دين است، كه طبعا با شكاكيت سازگار خواهد افتاد. البته از مسيحيت جز اين توقّع نيست; زيرا تنها منبع موثق آنان كتاب مقدس است كه از جوانب مختلف، هدف تخريب و تهديد قرار گرفته است. از سوى ديگر كلسيا هم از اعتبار لازم و كافى برخوردار نيست. از اين جا است كه اهميت وثاقت و اعتبار قطعى قرآن كريم و همچنين عصمت پيشوايانِ دينى در عالم اسلام شفاف و آشكار مى گردد. قرآن و اهل بيت عصمت، دو سرچشمه پاكى و اطمينانند كه رسول گرامى اسلام (ص) از نخستين روزهاى رسالت خود، مردم را به آن دو سفارش فرمودند. اينك كه قرن ها از آن سفارش مى گذرد، بيشتر به اهميت و راهبردى بودن آن توصيه پى مى بريم. زيرا به حتم جز قرآن و خاندان عصمت دستاويز محكم و نجات بخشى براى بشر باقى نمانده است.
نكته سوم: آنچه از وحى به عنوان مهم ترين رابطه ميان خدا و بشر و به مثابه تنها گذرگاه ابدى براى هدايت بشر مى تواند مورد نظر قرار گيرد، تنها «وحى تشريعى» است كه اينك بى خدشه تحريف در اختيار مسلمين است و مسلمان ها را همين افتخار بس.