طبيعى است كه بين تجربه گروى و فلسفه فاصله باشد. فلسفه تجربى كه خود عكس العملى در برابر عقل گروى بود، به طور عام از تجربه آغازيد و مفاهيم فطرى را كنار نهاد. ذهن از قبل مفاهيمى را واجد نيست و هر چه دارد از احساس و تجربه است. اين گرايش نمايندگان متعددى دارد كه نمونه هاى بارز آن عبارتنداز: هابز (1588ـ1679 م.) لاك (1632ـ1704 م.) باركلى (1685ـ1753م.) و هيوم (1711 ـ 1776 م.). لاك در اثر مهم فلسفى خود، با ردّ تصورات فطرى، نظريه «لوح سفيد» را تبيين كرد. در اين نظريه، ذهن همانند لوح نانوشته اى است كه هيچ نقشى از روز نخست در آن حك نشده است; بلكه تدريجا از راه احساس، صُوَرى در ذهن انسان حاصل مى آيد، و ذهن هنگام احساس منفعل مى شود. احساس چيزى جز داده حسّى و تاثّر خارجى نيست. از همين جا وى تئورى علّى را در باب احساس عرضه كرد. ملاك حقيقت مطابقت قضيه با خارج است; امّا چون مطابقت فرع تصور طرفين است و تصور خارج تنها از طريق تصورى ديگر ميسور است، نمى توان دليلى كافى بر مطابقت ارائه داد.
لاك مفهوم كلى را از راه انتزاع و جداسازى جزئى از شرايط خاص آن ممكن دانست. اين ديدگاهِ مفهوم گروانه لاك را تا حدّى به دكارت و ديگر خردگراها نزديك مى كند. او نيز تقسيمات متعدد و جالبى از معرفت ارائه داد.
هدف عمده باركلى (Berkeley) دفاع از عقل سليم و ديانت و مبارزه عليه شكاكيت بود. او سعى در پيراستن تئورى لاك داشت. باركلى نخست با ردّ ثنويت جسم و روح، قائل به وجود ذهنى شد. فرمول «وجود، مساوى است با مدرِك يا مدَرك; percipi is esse» از ابتكارات او است. مدرِك، عقل و نفس است و مدرَك، تصورات و معانى است كه در ذهن داريم. جوهر مجموعه اى از تصورات ذهنى است و ما چون غير از تصور راهى به خارج نداريم، از عهده اثبات جهانِ مستقل از ذهن برنمى آييم. او در ابطال اين گزاره كه «اگر من نباشم، خورشيد و ماه نيستند» معتقد شد: «اگر منِ مدرِك نباشم، نفوس ديگرى هست كه آنها را ادراك كند و اگر نفسى نبود، خدا آنها را ادراك مى كند. منشأ تحقق تصورات، اراده انسان نيست، بلكه ذات ديگرى است كه آنها را در من ايجاد كرده است، و اين ذات همان خدا است».
باركلى از اين جا نخست خدا و سپس نفوس ديگر را اثبات كرد. او همچنين تقسيم كيفيات را به اوليه و ثانويه نپذيرفت و گفت: «تمام كيفيات وابسته به ذهنند». باركلى يك متكلم تجربه گرا است. او از لاك كه قائل به منبعى غير از حس (شهود و استدلال) براى معرفت بود، پا را فراتر نهاد و خاستگاه تمام معارف را حسّ دانست. احساس، چون صرفاً داده حسّى است، پس انفعال محض است. خطا منحصر به حكم است; پس دامن احساس از آن مبرّا است. او از اين راه به مصاف با شكاكيت رفت.
باركلى در باب حواس، تحقيقات درازْدامنى انجام داد; ولى عاقبت نتوانست نقش ذهن را در احساس انكار كند. بار كلى در زمينه كليات به نحوى نوميناليست است. او ادله قائلان به كلى را رد كرد «من به جرأت مى گويم كه فاقد قوّه انتزاع هستم و نمى توانم مثلثى تصور كنم كه نه متساوى الاضلاع باشد و نه متساوى الساقين و نه هيچ شكل ديگرى».
لاك (Locke) تحقيقاتى در زمينه محدوديت هاى فهم بشر انجام داد، و باركلى مدّعى شد چيزى نيست كه دست فهم ما از آن كوتاه باشد، و اين هر دو به نيروى تجربه اثبات پذيرند. امّا هيوم، حس و تجربه را به عنوان تنها چشمه جوشنده فهم بشر برشمرد و به محدوديت هاى تجربه پى برد، و نهايتاً معرفت شناسىِ او، به شكاكيت انجاميد و او شك گرايى را تنها گرايش معقول نسبت به معرفت دانست.
هيوم (Hume) از اين جا آغاز كرد كه انسان تا چه اندازه توانايى دانش و معرفت دارد. براى پاسخ به اين پرسشِ اساسى، او روش تجربى را پيش نهاد. سنگ بناى معرفت شناسى هيوم، تمايز ميان تأثرات و تصورات است. تأثرات، ادراكات حسى است كه نشاط، قوّت و روشنى خاصى دارند. تصورات، خيال يا حافظه اند كه از آن سرزندگى و نيرومندى برخوردار نيستند. هر تصورى تأثرى مطابق دارد و تصوراتِ مركب، از تصورات ساده تشكيل مى شوند. در واقع هيوم به نوعى تحويل گروى در باب معرفت قائل است; چنان كه اصل ساده سازى در ميان فلاسفه اروپايى اصلى رايج بود.
از جمله شاهكارهاى هيوم، تفسير خاص ِ او از اصل عليت است. تصورات، پراكنده نيستند و نوعى نظم و ترتيب ميان آنها برقرار است. اين ترتيب بر اساس قواعدى است كه عبارتند از: مشابهت، مجاورت و عليت. قاعده عليت، چيزى جز تداعى معانى نيست كه از تأثرات حسّى ناشى شده است. ذهن بر اساس عادت از تأثرى به تأثر ديگر منتقل مى شود. ضرورت علّى هم چيزى جز همراهى ذهنى چند تأثر نيست. پس در واقع مفهوم عليت به دو تأثرى كه يكى مقدم، مجاور و هميشه همراه با تأثر ديگر است، تقليل مى يابد، كه اين نيز نوعى تحليل و فرو كاستن است. على رغم اشكالات فراوانى كه از سوى كسانى مانند ريد بر نظريات هيوم وارد شده، ولى روحِ اين طرز تلقى باقى ماند.
هيوم در باب معرفت به جهان خارج با تقسيم باورها به باورهاى عوامانه و باورهاى نظامْ فلسفى، معتقد شد كه عوام باور دارند ادراكات آنها منشأ خارجى دارد و من هم به طور طبيعى آن را مى پذيرم; ولى با تحليل فلسفى نمى توان توجيهى بر اين باور نهاد. البته پيدا است كه نتيجه طبيعى چنين سخنى نوعى شكاكيت است.
از نظر او امر كلى واقعيت ندارد، و آن را بر اساس نظريه تداعى معانى مى توان توجيه كرد. او معتقد بود كه ذهن در حين فرايند تداعى و بر اساس عادت و استعداد قبلى از تأثرى جزئى به تأثرى ديگر و از آن به تاثر جزئى سوم و همچنين تا... منتقل مى شود. در اين هنگام، يك لفظ را بر همه آنها اطلاق مى كنيم. لذا كلى جمع امور جزئى تداعى شده است.
خلاصه آن كه هيوم، علم را تجربه هاى گذشته دانست و آن را محدود به محسوسات كرد و معتقد شد كه پيش بينى علوم جز اين نيست كه ياد گذشته ها را به آينده برمى گردانيم. نهايتا بايد گفت: هيوم به عنوان يك نقّاد فلسفه، پايه هاى جزم گرايى را لرزاندو در عقايد راسخ فيلسوفان توفان شك برانگيخت، و شكاكيت مرحله سوم را براى غرب به ارمغان آورد.