تا بدين جا تعريف معرفت روشن شد و پاسخ اين سؤال كه معرفتچيست، به دست آمد. ماهيت معرفت براساس تعريف معرفت شناسان معاصر، باورِ صادقِ موجّه است. ممكن است چنين به ذهن بيايد كه اين تعريف بيشتر به مثابه يك قرارداد است; گويا نظريه پردازانِ معرفت، معرفت را به معناى مذكور وضع كرده اند. به عبارت ديگر گزاره «معرفت، باور ِ صادق ِ موجّه است» گزاره اى تحليلى خواهد بود و نوعى وضع و جعل تصريحى و تعيينى بر او تحميل شده است. مسأله ملاك در معرفت در پى آن است كه بگويد وضعْ اين گونه نيست و گزاره «معرفت، باورِ صادقِ موجّه است» گزاره اى تركيبى و تأليفى است و محمول در اين گزاره به حمل شايع بر موضوع حمل شده است. انسان داراى حالات ذهنى متفاوتى، از قبيل باور، فهم، شك و ظن است. معرفت شناس براى اين كه در ميان اين گونه حالاتِ معرفتى، معرفت را متمايز و متعين سازد، تعريفى از آن ارائه مى دهد تا ساير حالات درونى با معرفت در نياميزند. گام بعدى آن است كه معرفت شناس، نشان دهد آنچه را معرفت مى نامد واقعاً معرفت است و صرف جعل و وضع نيست. از اين رو مسأله ملاك به نحوى نظر به واقع دارد; مثلاً گاهى براى موجودى كه اسب مى ناميم Nوصف را در نظر گرفته و براى اين مجموعه اوصاف، آن نام را برگزيده نامگذارى مى كنيم. ولى گاهى مدعى مى شويم كه اين Nوصف ملحوظ در نامگذارى را واقعاً آن اسب دارد و صرف وضع اصطلاح نيست. پس مسأله اين است كه اگر چيزى باور صادق موجه است، آيا ناظر به واقع است؟ اگر شخص S در موردى ادعا كرد كه مى داند كه P،آيا در اين مورد واقعيتى از واقعيات جهان ـ يعنى P; مثل اين كه رنگ اين ميز سرخ است ـ بر او منكشف شده است؟ چه ملاكى بايد در معرفت باشد تا واقعيتى آشكار گردد؟ مسأله ملاك را در معرفت، از زاويه اى ديگر مى توان نگريست و آن اين كه بگوييم دو سؤال پيش رو است: اول اين كه: ما چه مى دانيم؟ معرفت ما تا كجا ادامه دارد؟ و به عبارت ساده تر فراخى و گستره معرفت تا كجا است؟ سؤال ديگر آن كه: اصولاً به چه فرايندى معرفت گفته مى شود؟ و به تعبير آسان تر، ملاك معرفت چيست؟ بنابراين گاه سؤال از گستره معرفت است و زمانى از ملاك معرفت.
طرح اين مسأله به هگل باز مى گردد. او اعتقاد داشت كه معرفت ارتباطى است ميان ما و متعلق معرفت. متعلّق معرفت از آن حيث كه متعلق معرفت است وجودى براى ما دارد. حال آن كه همان متعلق، مستقل از ما وجودى براى خود نيز دارد و اساساً هدف در معرفت اين است كه به وجود مستقل و براى خودِ اشيا نايل شويم; به عبارت ديگر وجود براى ما بر وجود براى خود منطبق شود. در اين صورت است كه آگاهىِ ما حقيقيت بوده به واقعيتى دست يازيده ايم. حال سؤال اين است كه به چه ملاكى بدانيم كه معرفت با واقع هماهنگ و سازگار است.
اگر بتوانيم محدوده معرفت را معين كنيم، مثلاً بگوييم ما معرفت اخلاقى، معرفت دينى و معرفت به جهان خارج داريم، ضمناً ملاك معرفت را نيز دانسته ايم، چنان كه كلاً اگر بدانيم كه چه چيزهايى خوردنى است، ضمنا دانسته ايم كه فرايند خوردن چيست، عكس اين هم صادق است; يعنى اگر ملاك معرفت را روشن سازيم، موارد و مصاديق آن را نيز مى توانيم ارائه دهيم; همان گونه كه اگر مثلاً بتوانيم فعل ديدن را معنا كنيم، مى توانيم متعلق هاى آن را هم نشان دهيم. با اين تفاوت كه اگر نخست ملاك را در معرفت داشته باشيم، مى توانيم با اين ملاك معرفت شناسى را آغاز كرده بعد از آن دانسته ها را معين كنيم; ولى اگر از مصاديق شروع كنيم تكميل معرفت شناسى با ملاك خواهد بود، نه آغاز آن.
در اين جا به طور كلى دو گرايش وجود دارد:
1. ما محدوده هاى معرفت را مى دانيم، فقط اگر از قبل ملاك آن را بدانيم.
2. ما ملاك معرفت را مى دانيم، فقط اگر محدوده هاى آن را بدانيم.
چى شلم كه بيش و پيش از ساير معرفت شناسان به اين بحث پرداخته رهيافت دوم را برگزيده است و آن را مصداق گروى (particularism)مى نامد. هيوم از رويكرد نخست، يعنى ضابطه گروى (mothodism) پيروى مى كند. وى كه «تجربه» را ملاكِ معرفت مى داند، بر اين باور بود كه اگر معرفت تجربه باشد ـ نه اين كه تجربه زاينده معرفت شود ـ ملاكِ معرفتِ واقعى وجود دارد. پس اگر معرفتى از سنخ تجربه بود اطّلاعى از واقع به ما خواهد داد. ضمناً دامنه و گستره معرفت نيز معلوم مى شود; يعنى معرفت تا جايى است كه تجربه گسترش يابد.
جى. اى. مور (G.E.Moore) و توماس ريد (Thomas Reid) همراه با چى شلم به اصالت مصداق گراييده اند. نظريه خاص چى شلم در اين زمينه معروف به «شناخت گروى نقدى» (critical cognitivism) است. او براى تشريح ديدگاه خود چند مثال ذكر مى كند. دو فقره از مثال هاى وى را يادآور مى شويم:
نمونه نخست: دو مثال اخلاقى را در نظر بگيريد: «سپاسگزارى خوب است»; «ناسپاسى بد است». آيا مى توان نسبت به اين گزاره هاى اخلاقى، ادعاى معرفت داشت و گفت به صدق آنها معرفت داريم و با چه شرايطى؟ سه مشرب عهده دار پاسخ به اين سؤال شده اند:
شهودگراها (intuitionists) مى گويند:
الف) ما نسبت به حقايق اخلاقى معرفت داريم.
ب) تجربه و عقل - به عنوان دو منبع معرفتى - آفرينندگان چنين معرفتى نيستند.
ج) بنابراين منبع ديگرى براى معرفت به حقايق اخلاقى وجود دارد.
شكاكان (sceptics) قائلند:
نقيض ج) هيچ منبعى غير از تجربه و عقل براى معرفت وجود ندارد.
ب) تجربه و عقل، هيچ معرفتى نسبت به حقايق اخلاقى در اختيار نمى دهند.
نقيض الف) بنابراين ما نسبت به حقايق اخلاقى، معرفت نداريم.
پيداست كه شهودگرا و شكاك هر دو در مقدمه دوم مشتركند; يعنى مى پذيرند كه تجربه و عقل توان فراهم سازى معرفت نسبت به حقايق اخلاقى را ندارند. اما شكاك با تعميم سازى، هر گونه منبعى غير از تجربه و عقل را نفى مى كند; به خلاف شهودگرا كه مثبتِ آن است و آن را شهود مى داند.
نگرش سومى نيز وجود دارد:
نقيض ج) براى معرفت هيچ منبعى غير از تجربه و عقل وجود ندارد.
الف) ما نسبت به حقايق اخلاقى معرفت داريم.
نقيض ب) بنابراين تجربه و عقل، نسبت به حقايق اخلاقى معرفت آفرينند.
نگرش اخير با قبول محدود بودن منابع معرفت، به تجربه و عقل، وجود معرفت نسبت به حقايق اخلاقى را پذيرفته است; يعنى قبول دارد كه ما به قضيه اى اخلاقى مثل «سپاسگزارى خوب است» از راه تجربه مى توانيم معرفت يابيم. اين نگرش خود نيز به دو گونه است: اول آن كه گزاره اخلاقى را ترجمان تجربه بدانيم; مثلاً «سپاسگزارى خوب است» معادل اين باشد كه «من از سپاسگزارى خوشم مى آيد» و «على از سپاسگزارى خوشش مى آيد» و «حسن از سپاسگزارى خوشش مى آيد» و... مجموعه اين امورِ تجربى را يك جا و به اختصار و از باب اقتصاد در زبان مى گوييم «سپاسگزارى خوب است » و الاّ خوب بودن سپاسگزارى، وجودى مستقل از تجربه هاى انسانى ندارد. اين رهيافت «تحويل گروى» (Reductionism) خوشايند چى شلم نيست.
ديدگاه دوم «شناخت گروى نقدى» است. اين نظريه مى گويد معرفت به حقايق اخلاقى از خلال حقايق تجربى حاصل مى آيد. ما گزاره هاى اخلاقى را به امور تجربى ـ درونى و بيرونى ـ تحويل نمى بريم; بلكه آنها را مستقل از تجربه مى دانيم. تجربه علامتى است كه ما را به خوب بودن سپاسگزارى رهنمون است. بنابراين تجارب مى توانند ما را به صحت و سقم گزاره هاى اخلاقى رهنمون شوند و در عين حال مفاهيم ارزشى مستقل از تجربه موجود باشند.
نمونه دوم: گزاره اى از دين را در نظر گرفته مثلاً بگوييم «خدا وجود دارد». در چه صورتى مى توان نسبت به اين گزاره ادعاى معرفت داشت؟ شهودگرا مى گويد:
الف) ما نسبت به وجود خدا و ديگر حقايق كلامى معرفت داريم.
ب) چنين معرفتى از راه تجربه و عقل حاصل نمى آيد.
ج) بنابراين منبعى غير از تجربه و عقل براى اين معرفت وجود دارد.
شكاك مدعى است:
نقيض ج) تجربه و عقل تنها منبع معرفتند.
ب) عقل و تجربه نمى توانند معرفتى نسبت به گزاره هاى دينى در اختيار نهند.
نقيض الف) ما هيچ معرفتى نسبت به وجود خدا نداريم.
شناخت گراى نقدى چنين مى گويد:
نقيض ج) عقل و تجربه تنها منبع معرفتند.
الف) ما نسبت به وجود خدا و ديگر حقايق كلامى معرفت داريم.
نقيض ب) عقل و تجربه مى توانند نسبت به خدا معرفت زا باشند.
براساس مبناى شناخت گروى نقدى دو توجيه مى توان نسبت به گزاره هاى دينى داشت: نخست تحويل گروى است كه بيشتر الهيات پروتستان معاصر بدان گراييده است. با اين بيان كه گزاره اى مثل «خدا وجود دارد» دقيقاً معادل و برابر اين است كه بگوييم «من علم، قدرت و خيرخواهى مطلق را دوست دارم» و «على علم، قدرت و خيرخواهى مطلق را دوست دارد» و.... ديدگاه ديگر بر آن است كه امور تجربى تنها نشانه و علامت گزاره هاى دينى هستند. بر اين اساس خدا وجود مستقلى از ما مى تواند داشته باشد و ما از طريق امور تجربى مى توانيم به او برسيم. چى شلم بر اين اساس تفسير (exegesis) را غير از هرمنوتيك (hermeneutics) دانسته مى گويد: تفسير ناظر به واقع است و هرمنوتيك به انواع گزاره هاى دينى ارتباط پيدا مى كند; بدين معنا كه اگر از رويدادها و حوادث خارجى تعبيرى ارائه دهيم، به آن تفسير مى گوييم. ولى اگر تعبير در محدوده گزاره هاى دينى باشند، هرمنوتيك خواهد بود. البته اين اصطلاحى خاص در باب تفسير و هرمنوتيك است.