درآمدی بر مبانی فکری انقلاب اسلامی

محمدتقی فعالی

نسخه متنی -صفحه : 136/ 86
نمايش فراداده

ب) نظريه انسجام گروى (coherence theory)

بعد از آن كه تئورى مطابقت طبق تقريرهاى رايج غربى نتوانست از عهده مشكلات برآيد، ديدگاه ديگرى جاى آن را گرفت. نظريه انسجام با نام فلاسفه عقلى مسلك پيوند خورده است. دو نمونه عمده از اين سلوك را مى توان در منادولوژى لايپ نيتز (monadology of Leibniz) و اخلاق اسپينوزا (ethics of Spinoza) رهيابى كرد. فيلسوفان اين سنت بر «اصل كفايت عقل» (reason sufficient of principle) تأكيد بسيار دارند. آنها بر اين باورند كه شناخت امور واقع مى تواند به مدد عقل و بدون استمداد از حس صورت بندد. بعد از ايشان پوزيتيويست هاى قرن بيستم نظير نئوراث (D.Neurath) و همپل (C.Hempel) بدين نظريه گردن نهادند. آنها كه بيشتر از مسلك پوزيتيويسم هاى ايده آليسم بودند در فلسفه علم متقاعد شدند كه واقع ناب، هرگز در دست دانشمند قرار نمى گيرد. عناصرى كه او به دست مى آورد و تحليل مى كند يك سلسله احكام حسى نامطمئنى است كه از راه سنجش سيستماتيك ارزيابى مى شوند.

غير از اين دو دسته، ايده آليست ها از جمله مؤيدان و مدافعان تئورى انسجامند. فرد شاخص اين نحله برادلى (Bradley) است. در چند دهه اخير رشر (Rescher) دائر (Dauer) تقريرى جديد از اين ديدگاه قلم زده اند. همچنين دُمّت (Dummett) و پاتنم (Putnam) اصل انسجام را در پهنه رياضيات وارد نموده و كاربرد آن را در اين جغرافيا بررسى كرده اند.

نكته اساسى نظريه انسجام در زمينه ماهيت صدق، اين است كه يك گزاره يا حكم، آنگاه صادق است كه با ديگر گزاره هاى يك نظام سازگار و ملائم باشد. گزاره اى صادق است، در تحليل رايج دقيقاً بدين معنا است كه با يك سيستم، هماهنگ و سازگار است. وصف انسجام مقتضى است كه ارتباطى متقابل و نيز استلزامى منطقى ميان عناصر تشكيل دهنده يك كل نظام مند برقرار باشد. هيچ گزاره سازگارى در درون يك كلّ ِ منسجم نمى تواند كاذب باشد، اگر گزاره هاى ديگر آن دستگاه صادق باشند و بالعكس. هيچ باورى مستقل نيست و صدق و كذب نيز عارض يك گزاره از آن جهت كه آن گزاره جزء يك كل است مى شود. صادق بودن يك باور تا بدان حد است كه بيانگر مؤلفه اى از يك كلّ ِ هماهنگ باشد. پيروان اين نظريه با ارائه نمونه هايى سعى دارند تا از غرابت آن كاسته، اين نظريه را معقول و موجّه نمايند.

يك مورخ چه مى كند؟ او يك سلسله وقايع و اطلاعات را در ارتباط با موضوع تحقيق خود گردآورى مى كند; سپس در مقام يك داور، گزاره هاى هماهنگ را برگرفته ناسازگارها را كنار مى گذارد. سپس گزاره هاى مربوط و سازگار را با ترتيبى چينش داده به تحليل آنها مى پردازد. او كه با خودِ واقعه ارتباط مستقيم ندارد، سعى مى كند از طريق گردآورى و قضاوت در باب يك سلسله گزارش هاى هم خوان و همگن به راستى و صدق دست يابد. از اين رو ابزار كار مورخ، اصل هماهنگى و سازگارى است. همچنين قضاوت يك قاضى گرچه در ابتدا به نظر مى رسد كه فقط با واقع در تماس بوده و بر اساس آن صورت مى گيرد، حقيقت امر آن است كه او با گردآورى شواهد و قرائن سعى در گرفتن تناقض از متهم دارد; چنان كه سازگارى گفته هاى او را دليل صدق مدعايش مى گيرد. حتى در مورد فرضيه هاى علمى نيز امر از همين قرار است. يك دانشمند با مشاهده و جمع آورى شواهدى به ملاحظه و بررسى آنها پرداخته از هم خوانى يك دسته از داده ها صدق فرضيه خود را اثبات مى كند. همچنين علم ما به صدق دعاوى در باب آينده و گذشته ـ كه از دسترسى تجربه مستقيم ما خارج است ـ از طريق تمسك به سازگارى دانش ها صورت مى گيرد. نتيجه آن كه سازگارى گزاره اى با گزاره هاى پيشين به معناى صدق آن گزاره است.

تئورى انسجام، مبتنى بر سلسله اى از مبانى و پيش فرض ها است كه بايد بدان ها توجه كرد:

يك) يكى از مهم ترين زيرساخت هاى اصل انسجام «ارتباط درونى» ( internal relation) گزاره ها است. به گفته برادلى، مدل اين ديدگاه برگرفته از رياضيات و ماهيت اعداد است. عدد هفت مثلاً ماهيت خود را از جايگاهى كه ميان دو عدد شش و هشت دارد، به دست مى آورد. عدد با ارتباط زنده است; چنان كه صدق هم با ارتباط تعيّن مى يابد. سيستم رياضى به گونه اى است كه هرگونه جابه جايى باعث فقدان هويت و ماهيت عدد مى شود و بلكه كل سيستم اين گونه است. همين الگو به تمام حوزه هاى انديشه تسرّى مى يابد. ارتباط درونى داخل ذات اشيا و مقوّم آن است; مثلاً رنگ آبى تنها در ارتباط با ساير رنگ ها است كه معنا پيدا مى كند و صدق خود را از اين رهگذر به دست مى آورد. مك تاگارت (J.M.E. Mctaggart) مى نويسد:

هر تغييرى در ارتباط يگ گزاره مساوى است با تغيير ديگر گزاره ها. اگر چيزى تغيير كند در اين صورت همه چيز با آن تغيير خواهد كرد; زيرا تغيير در آن برابر است با تغيير در ارتباطش با ديگران.

اگر ارتباط داخل ذات و مقوّم ماهيت هر گزاره شد و هيچ شىء حقيقتى مستقل نيافت، طبعاً تمايز ميان ذاتى و عرضى از بين خواهد رفت و تنها ويژگى ذاتى در ارتباط خلاصه مى شود. پيش فرض تفكيك ذاتى و عرضى آن است كه ما يك ذات مستقل داشته باشيم، ولى اگر اصل ترابط به درون ذات راه يافت استقلال از دست خواهد رفت و تفكيك عرضى و ذاتى بى مبنا خواهد ماند. در اين ديدگاه واقعيت به صورت يك كل ملاحظه مى شود. به سخن ديگر، در پس ِ اين مبنا اصل وحدت انگارى معرفت شناختى و وجودشناختى قرار دارد. گويى فلسفه چندگانه انگارانه اتميسم منطقى راسل، در مقابل اين نظريه ايده آليسمى مى ايستد.

ايده آليسم بستر پيدايش فرضيه ارتباط درونى و نظريه انسجام است; يعنى آنگاه ارتباط واقعى ميان گزاره ها اصالت پيدا كرده شرط صدق آن گزاره مى شود كه از واقع مأيوس شويم و بنا را بر تعيين صدق از راه ارتباط هاى درونى گزاره ها بگذاريم و از ارتباط گزاره ها با خارج و نفس الامر صرف نظر كنيم; يعنى همان مدعاى ايده آليسم. اين مكتبمى گويد: صدقْ پل ارتباطى ذهن و عين نيست. بلكه خود واقعيت است; زيرا واقعيتِ عارى از انديشه و عريان وجود ندارد و اگر هم باشد در دسترس نيست. ما با ارتباط بيرونى روبه رو نيستيم و نمى توانيم واقع ناب را بپذيريم. حقيقت و صدق در واقع نوعى ارتباط درونى ميان گزاره ها و انسجام آنها است. پشتِ اين مطلب، ايده كانت قرار دارد. او بود كه گفت:

عقل نظرى نمى تواند به واقعيت دست يابد. فيلسوف بايد قانع باشد و دست از واقعيت بشويد.

از سوى ديگر اصل مسأله صدق و كذب را نمى توان انكار كرد. در نتيجه راهى جز ترابط هماهنگ ميان نفس گزاره ها باقى نمى ماند. يكى از معرفت شناسان معاصر به نام گاردن فورس (Gardenfors)مى گويد:

وضع معرفتى آن است كه مجموعه هاى هماهنگ باورها بتوانند از راه بسط يا قبض تغيير يابند.

از سويى نااميدى از واقعيت و گرايش به ايده آليسم دروازه ورود به منطقه شكاكيت است.

كواين نشان داد كه يك مجموعه غير از ارتباط درونى، نيازمند ارتباطبا تجربه نيز هست و تجربه است كه يك نظر را رد، اصلاح يا تأييد مى كند. او حتى گام را فراتر نهاده مى گويد:

معنا به كل يك نظريه تعلق دارد، نه يك جمله. پس «كل» نه تنها ملاك صدق است، بلكه معيار معنادارى نيز هست.

وى همچنين محدوده كل را توسعه داد و آن را تمام علم وبعد تمام علوم دانست.

دو) از ديگر پيش فرض هاى تئورى انسجام، كل گروى (holism) است. اين ايده كه اولين بار، كواين (Quine) مطرح كرد، بر اين فرض استوار است كه صدق و كذب، وصف كل و مجموعه اى از گزاره ها است. يك گزاره، اگر نه از آن جهت كه عنصر يك مجموعه است ملاحظه شود، صدق و كذب را تاب نمى آورد. هميشه يك ساختار مفهومى منظم به عنوان يك كل مطرح است; يعنى كلِ واحدى كه البته ممكن است لبه هايش به تجربه اصابت داشته باشد. فقط از طريق روابط يك حكم با ديگر احكام است كه احكام درون يك نظام مى توانند در پيش بينى تجربه ايفاى نقش كنند، و اگر پيش بينى غلط از آب درآمد، درخور تجديدنظر شناخته شوند. در ميان روابط احكام با يكديگر آن رابطه اى كه اهميت آشكار دارد، ارتباط دلالت منطقى است. اگر گزاره معينى را صادق تلقى كنيم، گزاره اى كه بر آن دلالت مى كند، نيز بايد صادق باشد و از اين رهگذر گزاره هاى واقعِ درون يك نظام بر گزاره هاى واقع پيرامون تأثير مى گذارند. از اين جا استكه در علم، فرضيه و استنتاج اهميت پيدامى كند; زيرا فرضيه مجموعه اى از گزاره ها است كه از طريق روابطشان عمل رد، تأييد يا تعديل صورت مى گيرد. پس قضيه اى خرده گانى و واحد در علم جايى ندارد و ما در فرايند علوم هميشه و در همه حال با يك مجموعه و نظامى از گزاره ها و باورها مواجهيم و با ملاحظه ارتباط ميان آنها است كه مى توانيم دامنه علوم را گسترانده يا برچينيم. به عبارت ديگر بسط و قبض علوم، بسته به روابط ميان گزاره ها است.

كل گروى، مؤيدهايى نيز دارد: اول آن كه هيچ گزاره اى بدون پيش فرض نيست. انسان همين كه لب به سخن بگشايد براساس مبنايى سخن گفته است. پس هيچ گزاره اى بالاستقلال و بى مبنا، صادق يا كاذب نيست. لازم است مبانى كلام استخراج شده با اصل سخن و بنا در كنار يكديگر و با يكديگر ملاحظه شوند.

پس مورد تحقيق ما يك مجموعه است; مثلاً گزاره ساده اى مثل «در ميدان آزادى درخت وجود دارد.» بر چندين پيش فرض مبتنى است; نظير اصل واقعيت،ارزشمندى ادراكات حسى، مسأله كيفيات اوليه و ثانويه و چندين اصل فلسفى و معرفت شناختى ديگر كه پيش تر بايد به حساب آنها رسيد.

مؤيد دوم اين كه هر گزاره اى غير از آن كه بر پيش فرض استوار است، لوازم و هم آوردهايى نيز دارد كه با در نظرداشتِ آنها مى توان به اين گزاره ها نگريست; مثلاً اثبات قضيه پيش گفته ملازم و هم آورد نفى نقيض آن است و در دل خود لوازمى دارد كه به طور منطقى و حتى روان شناختى از آن استنتاج مى شود. بنابراين ساده انديشى است اگر فكر كنيم مى توانيم يك گزاره را به طور مستقل و بريده از انواع ارتباطاتش بنگريم و بر او حكم كنيم. واقعيت آن است كه ما هميشه با كل ها، مجموعه ها، نظام ها و سيستم ها روبه رو هستيم كه اين امر گاهى بى پرده و پيدا است و زمانى در پرده و خفا است و بايد به اظهار آن كمك كرد.

نتيجه آن كه معرفت هويتى جمعى و كلى دارد; نه انفرادى و استقلالى.

البته چنين نگريستنى به معرفت، مزيّتى هم در بر دارد: اگر ملاك، سيستم و يك نظام است، نه تك گزاره، يك نظام هرگز در اختيار يك نفر نيست، بلكه يك نفر «بخشى» از يك كل است و مقدارى از يك واحد جمعى را مى داند. همه چيز را همگان دانند و يك فرد تنها اندكى از دانستنى ها را مى داند. اين امر موجب مى شود كه در معرفت مشاركت عمومى امكان يابد و هركس ديگران را در توسعه معرفت، سهيم و شريك بداند. در اين صورت است كه طبعاً در انسان روحيه كار جمعى پديدار مى گردد و ديگران را همكار و هم قطار خود تلقى مى كند; به عبارتى ديگر اين نگرش انسان را با تواضع معرفتى آراسته مى كند و پلوراليسم معرفتى به ارمغان مى آورد و اين امر به تحقق جامعه مدنى معرفت مى انجامد.

از ديگر لوازم و نتايج چنين نگرشى آن است كه صدق ذومراتب باشد. زيرا اگر گزاره اى به عنوان عنصرى از يك مجموعه منسجم نگريسته شد، هر چه انسجام اين مجموعه افزايش يابد، بر صدق آن عضو افزوده مى شود، و اگر از هماهنگى اين مجموعه كاسته شود، صدق آن كاهش يافته مراتبى از كذب ظاهر مى گردد. اگر صدق و كذب، وصف كل است، پس هر عضو تنها بخشى از صدق را بر دوش مى كشد، نه كل آن را و به مقدارى كه از انسجام كل ظاهر شود، صادق خواهد بود. به عبارت ديگر ما در نظريه «انسجام» با مسأله «درجات صدق» (degrees of truth) روبه رو هستيم و اين مسأله از ويژگى هاى تئورى انسجام است. در تئورىمطابقت صدق و كذب دو ارزشى است; يعنى يك گزاره يا صادق است يا نيست، و اگر نبود طبعاً كاذب است. ولى منطق تئورى انسجام چند ارزشى ـ به اصطلاح N ارزشى ـ است. اگر صدق ذو مراتب شد، درصدى و نرخى از احتمال صدق و درصدى و نرخى از احتمال كذب مطرح مى شود. در اين جا است كه پاى منطق احتمالات به تئورى صدق باز مى شود. از اين رو قوانين منطق رياضى قطعيت و حتميت خود را از دست داده در طيفى از درجات و احتمالات صدق و كذب، از صفر تا يك يعنى مطلق و صددرصد توزيع مى شود.

حال كه مسأله سيستم و نظام مطرح شد، مناسب است نگاهى گذرا به پيشينه تفكر سيستماتيك در غرب داشته باشيم.

نظام سازى تقريباً از زمان طالس دغدغه فكرى فيلسوفان بوده است. آنان مى خواستند با تدوين چند اصل نخستين و مفروض گرفتن آنها و با استفاده از قواعد منطقى، نظامى بيافرينند. در واقع مواد اوليه يك نظام دو چيز است: nاصل موضوع به همراه صورت منطقى. اين گونه «شأن تركيبى فلسفه» حتى در عصر ايدئولوژى حضورى پويا داشت. ايده اليست هاىآلمان، به ويژه هگل نمونه بارزى از نظام سازى به معناى ياد شده را ارائه دادند. هگل مى خواست با طراحى و ارائه چندين اصل موضوع همه چيز را درون نظام فلسفى خود توجيه كند; از وجود مطلق گرفته تا فرق تراژدى و كمدى، و از عقل كل تا پادشاهى پروس. مى توان گفت: نظام فلسفى پويش وايتهد پايان نظام سازى به معناى پيشين است.

اين گونه نظام سازى دو ويژگى عمده دارد: اول اين كه گزاره هاى نخستين و پايه، شمارشان اندك است; برخلاف اهميتشان. اين معادله در گزاره هاى استنتاجى، عكس مى شود. ويژگى دوم اين كه نظام فلسفى مدعى است پاسخ هر پرسشى را در درون خود دارد; چه مصرح و چه مضمر.

اسپنسر، نظام سازى نوع ديگرى را ابداع كرد. او گفت: جهان همانند يك كيك ميهمانى است كه علوم و فنون مختلف آن را در ميان خود تقسيم كرده اند و هر يك بخشى از آن را مورد تحليل و بررسى قرار داده اند. اگر در نهايت اين تكه ها را در كنار يكديگر قرار ندهيم، هرگز تصويرى كامل از كل جهان به دست نمى آيد. شأن يك نظام فلسفى آن است كه در هر زمان، آخرين نتايج و دستاوردهاى علوم را جمع آورى كرده از آنها نظامى بسازد و از اين طريق به اصولى دست يابد. اين اصول طبعاً «پسينى» خواهند بود; برخلاف اصول پيشينى (پيش از علم) كه در نظام سازى قبلى به كار مى رفت.

البته امروزه در غرب نظام سازى چندان تحسين نمى شود; بلكه فلاسفه بيشتر درپى آنند تا به تك مسأله بپردازند. يك فيلسوف چه بسا در تمام عمر خود به مسأله اى خرد مى پردازد و اصلاً در صدد ساختن نظام كلان نيست. البته چنين تحقيقى هميشه با دقت هاى عميق و تحليل هايى ظريف و موشكافانه همراه است. فلسفه گر، اگر به لحاظ مرتبط بودن مسأله مورد تحقيق با برخى مسايل ديگر، به مسايل حاشيه اى هم توجه كند، به قدر لزوم و ضرورت است. به هر حال تمركزگروى و ريزپردازش از ويژگى هاى مثبت تحقيقات معاصر محسوب مى شود.

سه) درون گروى از ديگر پيش فرض هاى نظريه انسجام است.

نظريه انسجام گروى براى تحكيم پايه هاى خود، از پاسخ به چند ايراد و اشكال ناگزير است. در اين جا به دو نمونه از آنها اشاره مى كنيم:

1. راسل، ايراد معروفى بر نظريه انسجام گروى دارد، و آن اين كه ممكن است دو مجموعه را در نظر بگيريم كه هر يك از آنها ارتباط درونى، سازگارى و هماهنگى كافى داشته باشند; در عين حال فرض مى گيريم كه اين دو مجموعه با يكديگر در كل متناقضند. پس شرايطصدق در هر دو به يك اندازه فراهم است، ولى نمى توان به صدق هر دو با يكديگر ملتزم شد. از سوى ديگر با فرض انسجامِ يكسان در اين دو مجموعه، ترجيح يكى بر ديگرى بدون ملاك، ميسر نيست و ملاكى هم غير از انسجام در بين نيست. افزون بر آن مى توان مجموعه اى از باورها و گزاره ها و حوادث و وقايع را فرض كرد كه از هر جهت هماهنگ و مرتبط الاجزاء باشند، ولى اين مجموعه يكسره افسانه و دروغ باشد; نظير داستان هاى پليسى و رمان هاى تخيلى كه آبشخور همه آنها خيال هنرمند است. آيا در اين گونه موارد مى توان حكم به صدق كرد؟

2. اشكال ديگر را رشر (Rescher) مطرح كرده است. او مى گويد:

وقتى شما داده جديدى را وارد مجموعه اطلاعات خود مى كنيد و آن را ناسازگار با بقيه مى يابيد، آيا به دليل اين ناسازگارى، تازه وارد را حذف مى كنيد كه در آن صورت به جمود در دانسته هاى قبلى كشيده مى شويد و پويايى علم را ناديده مى گيريد. و اگر بگوييد به دليل ناسازگارى، دست از برخى از دانسته هاى قبلى مى شوييم، در اين صورت جاى اين سؤال هست كه به چه دليل از مجموعه وسيع دانسته هاى متعارض، اين يكى يا اين گروه را انتخاب و حذف مى كنيد؟ دليل اين ترجيح چيست؟ حال كه تا حدى در فضاى تئورى «تلائم» قرار گرفته با زمينه ها، پيشينه ها، پيش فرض ها و لوازم آن آشنا شديم، جا دارد كه به يكى از مظاهر آن اشاره كنيم. اگر به «نظريه قبض و بسط تئوريك شريعت» با تمام ابعادش نيك بنگريم، به روشنى در مى يابيم كه اين نظريه تنها در پرتو تئورى انسجام گروى قابل طرح و بيان است. اصل انسجام خانه اى را پى مى افكند كه نماى بيرونى آن، نظريه قبض و بسط است. از اين راه، نظريه يادشده جز بر اساس ديدگاه روابطِ درونى گزاره ها، سامان نمى پذيرد.