درآمدی بر مبانی فکری انقلاب اسلامی

محمدتقی فعالی

نسخه متنی -صفحه : 136/ 89
نمايش فراداده

3ـ توجيه (justification)

از اركان سه گانه معرفت، يكى عنصر توجيه است. سؤالى كه از قديم الايام وجود داشته است، اين است كه هرگاه كسى ادعاى معرفت به چيزى كرد، اگر از او مطالبه دليل شد، در جواب مى گويد: چون مى دانم امر ديگرى را. مثلا: معرفت خود را به اين كه الف ب است، از اين راه توجيه مى كند كه مى داند الف ج است و مى داند كه ج ب است، پس مى داند الف ب است. اگر بازگرديم و مجدداً از او بپرسيم كه از كجا مى دانى الف ج است، پاسخ مى دهد كه چون مى دانم الف د است و مى دانم كه د ج است، پس مى دانم الف ج است. اين پرسش و پاسخ تكرارى على القاعده نمى تواند تا بى نهايت پيش برود; زيرا در آن صورت، حصول حتى يك فقره علم هم براى كسى ممكن نخواهد بود; در حالى كه به وضوح در مى يابيم كه ما به قضايا و مفاهيمى علم داريم. بنابراين اين سير و جريان به يك ايستگاه و «موقفى» (stope place)بايد كه منتهى شود. نتيجه آن كه ما آنگاه معرفت داريم كه باور ما موجه باشد و باور آن گاه موجه است كه بتوان سير توجيهى و استدلالى آن را نشان داد و گفت: ما به Aمعرفت يا باور داريم، چون به B معرفت يا باورمنديم و به Bمعرفت و باور داريم، چون به Cمعرفت يا باورمنديم و همين سان در تلاطم خواهيم بود تا اين كه كشتى «معارف» در ساحل «مواقف» بيارامد و لنگرِ اطمينان اندازد.

ويتگنتشتاين جمله اى معروف دارد; وى مى گويد:

كسى مى تواند بگويد «من مى دانم» كه بتواند دليلى محكم بر آن ارائه دهد. «من مى دانم» به امكان ارائه دليل مرتبط است. اين كه كسى چيزى را مى داند با اين فرض سازگار است كه بتواند متقاعد كند.

آنچه امروزه براى معرفت شناس اهميت ويژه پيدا كرده است، ارائه وجه و دليل براى معرفت يا باور است. براى معرفت شناس مسأله صدق، چندان محل اعتنا نيست; معرفت شناس بيشتر مى خواهد بداند كه چگونه مى توان صدق را نشان داد. به تعبير ديگر اگر كسى ادعايى داشت و مطابق واقع هم بود اما نتوانست دليلى بر آن بگمارد، اين از قلمرو معرفت شناسى بيرون است. يعنى آنچه منظور نظر است بررسى اين نكته است كه آيا ادله كافى است يا نه; نه اين كه آيا مدعا صادق و مطابق با واقع است يا نه، و اين غير از وجودشناسى است كه در آن فيلسوف مى خواهد واقعيت را بشناسد و طبيعتاً مطابقت با واقع مورد نظر او است. معرفت شناس كارى به صدق مدعا و مطابقت آن با واقع ندارد; او به كفايت ادله و مستوفا بودن آنها مى انديشد. البته شكى نيست كه اگر ادله وافى به مقصود باشند، مدعا هم صادق است; اما عكس آن صحيح نيست. يعنى اگر مدعا صادق باشد، لازم نيست مقدماتِ دليل قرين صواب باشند. ممكن است كسى در ادعاى خود صادق باشد، ولى ادله او وافى به مقصود نباشد; مثل اين كه من بگويم الان ظهر است، به دليل اين كه من گرسنه ام. در اين حال ممكن است ادعا صادق باشد، ولى چنان دليلى، چنين مدعايى را اثبات نمى كند. پس آنچه براى معرفت شناسى مهماست، كفايت ادله است براى مدعاى مورد نظر; ولى اين كه مدعا صادق است يا نه، شأن معرفت شناس نيست. براى معرفت شناس ِ معاصر آنچه اهميت ويژه دارد، مقام اثبات است، نه ثبوت.

بنابراين بنيان مسأله توجيه بر ارائه دليل است و ارائه، مقام اثبات است. باورى موجه است كه مدلل باشد و بتوان صدق آن را با دليل نشان داد و به رخ كشيد; البته در معرفت شناسى ادله يا شواهد (evidences)اقسام و گونه هاى متفاوتى دارند كه خود مبحثى مستقل است. آنچه در اين جا در پى بيان آن هستيم، تنها اين نكته است كه از نظر معرفت شناسى كسى مجاز است بگويد «مى دانم» كه بتواند و حاضر باشد براى دانسته خود دليلى كافى و وافى در اختيار نهد والاّ ادعاى معرفتْ بىوجه است و در حقيقت معرفتى در كار نيست. بنابراين مى توان گفت كه اساس معرفت شناسى معاصر بر اين است كه بنيان نظام معرفت بشرى چيست، و مبانى اين نظام كجا است، و سيستم علم بشر از كجا مى آغازد و به كجا سر مى سپارد. اين پرسش آن چنان مهم و اساسى است كه بايد دغدغه و كانون انديشه هاى معرفت شناسى باشد، و هست.

باورها و معرفت هاى دينى نيز از اين قاعده مستثنا نيستند. اگر كسى ادعا كرد كه مى داند كه «خدا هست» يا «انسان روح دارد» يا «نفس جاودانه است» يا «ميان خدا و خلق ارتباطى از نوع وحى برقرار است» اين گزاره ها و باورها آنگاه از نظر معرفتى مجاز و به حقيقت معرفتند و صادقند كه مدلل و موجه باشند; لااقل در يك نظام توجيهى و استدلالى سالم حضور رسانده باشند.

معرفت شناسان در اين باب نظريه پردازى كرده و دو نظريه مهم و معروف پى افكنده اند: نظريه مبناگروى و نظريه انسجام گروى. پيش از شرح و بسط دو نظريه يادشده، اين نكته را ديگر بار يادآور شويم كه اثبات و ثبوت در جهان معرفت شناسى دو مقام متفاوتند. اين تفكيك، با تمايز ميان توجيه و صدق متناظر است; يعنى صدق از عالم ثبوت سخن مى گويد و توجيه ناظر به مقام اثبات است. در هر دو زمينه نظرياتى وجود دارد كه در جاى خود به تفصيل، بحث شده است. از آن جا كه چون اين دو مطلب به يكديگر نزديكند، گاهى منشأ خلط مى شوند. در مبحث صدق با دو تئورى مطابقت و انسجام آشنا شديم، در مسأله توجيه نيز دو نظريه مبناگروى و انسجام مطرح است. درباره تفاوت مبناگروى با مطابقت از يكسو، و انسجام در باب توجيه با انسجام در زمينه صدق از سوى ديگر، مى توان گفت كه ريشه اختلاف در صدق و توجيه نهفته است. صدق در عالم ثبوت است و توجيه در عالم اثبات; صدق ارتباط گزاره است با خارج، توجيه ارتباط گزاره هاست با يكديگر; صدق مربوط به عالم عين است و توجيه در ارتباط با عالم ذهن; و صدق دغدغه فلسفه سنتى است و توجيه يك دل مشغولى معرفت شناسى است. تئورى مطابقت در مبحث صدق به معناى انطباق گزاره با واقع بود، ولى نظريه مبناگروى در باب توجيه، ناظر به كيفيت موجه ساختن باور و گزاره است، به كمك ديگر باورها و گزاره ها نظريه انسجام خود نيز دو قسم است: يكى نظريه انسجام در باب صدق ـ كه گذشت ـ و ديگرى تئورى انسجام در زمينه توجيه كه خواهد آمد. پس در باورها، اگر نگاه فقط به حيثيت عينى آنها شد ـ يعنى ارتباط آن را با عالم بيرون سنجيديم ـ مبحث صدق و دو نظريه مطابقت و انسجام مطرح مى شود، ولى اگر نگاه به نحوه توجيه يك باور و ارائه استدلال براى آن بود، يكى از دو تئورى مبناگروى يا انسجام گروى، مطرح خواهند شد.