درآمدی بر مبانی فکری انقلاب اسلامی

محمدتقی فعالی

نسخه متنی -صفحه : 136/ 92
نمايش فراداده

ب) انسجام گروى (coherentism)

يكى ديگر از ديدگاه هاى مهم و عمده در مبحث توجيه نظريه انسجام است. در مباحث گذشته ديديم كه نظريه انسجام در دو محدوده و قلمرو صدق و توجيه كاربرد دارد. صدق ناظر به مقام ثبوت بود و توجيه به مقام اثبات; صدق وجهه اى عينى دارد و توجيه جبنه درونى ميان گزاره هاست و نهايت آن كه صدق رهنمون ما به فلسفه است، حال آن كه توجيه دل مشغولى و عمده ترين دغدغه معرفت شناس است. در بحث صدق به نظريه انسجام به عنوان ديدگاهى درباره تئورى صدق اشاره شد. اينك همان اصل را به عنوان نظريه اى در مقام تئورى توجيه بررسى مى كنيم. به عبارت ديگر از مبدأ انسجام در دو زمينه سخن به ميان مى آيد: يكى نظريه انسجام در باب صدق است ـ كه بحث آن گذشت ـ و ديگرى نظريه انسجام در باب توجيه ـ كه هم اينك به بحث از آن مى پردازيم.

معروف ترين انسجام گراهاى قرن بيستم عبارتنداز: ويلفردسلارز Sellars)  (wilfridگيلبرت هارمن (Gilbert Harman) كيث لرر (keith Lehrer)كواين (W.V.Quine)و لورنث بونژر(Laurence Bonjour) . اينان عمدتاً با ردّ آموزه متافيزيكى انسجام در عالم صدق، بيشتر به دكترين انسجام در زمينه توجيه متمايل و هوادارند.

مدعاىِ اصلىِ انسجام گروىِ توجيهى چنين است كه يك باور تا حدّى موجّه است كه با مجموعه باورها هماهنگ و سازگار باشد. ارزش هر باور بسته به نقش آن در ميان باورهاى يك مجموعه دارد. اگر انسجام ِ يك مجموعه از طريق حذف يك باور و احتمالا جانشين كردن باور مقابل افزايش يابد، آن باور موجّه نيست، و اگر مجموعه اى با ورود يك باور به جاى باور بديل، هماهنگ گردد، آن باور موجّه است. فرمول اين نظريه بدين قرار است: «اگر مجموعه باورِ شخصِ sبا باورِ pبه عنوان عضو آن مجموعه بيشتر سازگار باشد تا بدون آن يا با بديل آن، در اين صورت شخص s در باور به pموجه است». بنابراين انسجام گرا به مانند مبناگرا مى گويد كه تنها باورى موجه است كه بتواند باورهاى ديگر را توجيه كند، و بر خلاف او قائل است تنها چيزى كه مى تواند باورى را موجه سازد، مجموعه باورهاى ديگر است. پس چنانچه يك باور توجيه خود را از سوى ديگر باورها به دست مى آورد، هماهنگ بودن يك باور با كلِ باورها، انسجام و در نتيجه اعتبار كل مجموعه اى را كه آن باور عضوى از آن است، افزايش مى دهد و بر اين اساس است كه هر چه مجموعه باورهاى منسجم فربه ترشود، اعتبار آن بيشتر خواهد شد و هر چه نحيف باشد از وثاقت آن كاسته مى شود.

محور نظريه حاضر به كارگيرى انسجام در محدوده عنصر توجيه است; زيرا انسجام گرا مدعى بود باورى موجّه است كه با ديگر باورها هماهنگ و ملائم باشد. در عين حال انسجام در محدوده باور هم به كار مى رود. لرر مى گويد:

نه تنها انسجام و هماهنگىْ باور را موجَّه مى سازد، بلكه هماهنگى است كه باور را باور مى كند.

اگر باورى را مثل «من اكنون مشغول مطالعه كتابى هستم.» ملاحظه كنيم، مى توان سؤال كرد كه چرا به جاى ده ها باور ديگر اين باور در ذهن من شكل گرفت. پاسخ اين است كه باورْ حدّ فاصل ميان احساس و عمل است: حواسْ انسان را متأثر مى سازند; پاسخ انسان به تأثرات حسى به صورت باورى خاص شكل مى گيرد. از سوى ديگر باور منشأ عمل است. مثلا از اين باور كه «من اكنون مشغول مطالعه كتابى هستم.» رفتارى نظير نگاه به كتاب خاص، تمركز بر آن و... انتظار مى رود; نه فوتبال بازى كردن يا چشم دوختن به تلويزيون. بنابراين باور از احساس متأثر است و در عمل مؤثر. احساسى خاص منشأ پيدايش باورى خاص مى شود و رفتارى خاص برخاسته از باورى خاص است. باورْ نتيجه احساس است و مبدأ عمل; احساس ورودى انسان است و عمل خروجى او، و باور نرم افزار انسان. نتيجه آن كه باور عضوى از يك سيستم است و نقشى را در يك مجموعه بازى مى كند. پس اصولا آنچه باور را باور مى كند و باورساز است ـ نه اين كه باور را موجَّه مى كند ـ يك مجموعه و كل و ديگر باورها هستند. يادآور مى شود كه اين ديدگاه گوشه چشمى هم به «هرمنوتيك باورها» دارد.

حاصل سخن آن كه انسجام ملاك و محور در توجيه باورها است. حال جاى اين پرسش هست كه بپرسيم موجَّه بودن يك باور به چه معنا است؟ به تعبيرِ ديگر پذيرفتيم باورى موجه است كه با مجموعه باورها هماهنگ باشد. موجَّه بودنِ باور بنا بر اصل انسجام تا حدى مبهم است و بايد واضح و شفاف گردد. نظريه رايج كه چى شلم پى افكنداين است كه موجَّه بودن معادل است با معقول بودن. اين كه چيزى با نظام باورهاى شخص هماهنگ است، بدين معنا است كه پذيرش آن باور براساس نظامباورهاى يك شخص معقول است. انسان انسجام را از راه كاهش و حذف تناقض و تقابل و تهافت و ناسازگارى فراهم مى آورد; پس اگر چيزى با سيستم باورها هماهنگ بود، پذيرش آن از پذيرش هر چيزى كه با آن باور در تضاد و ناسازگارى است معقول تر است. در اين صورت با پذيرش باور نخست، باور دوم را مى شكنيم و از سيستم فكرى خود حذف مى كنيم. لازم به ذكر است كه چنين تحليلى از عنصر توجيه ما را با حساب احتمالات درگير مى كند.

عوامل انسجام چيست؟ بيشتر انسجام گراها عنصر سازگارى (consistency)را شرط لازم براى انسجام مى دانند. برادلى عامل تكميل (complete) و جامعيت (comprehensive)را اضافه كرد; اما همچنان شرط كافى براى انسجام يك مجموعه به دست نيامد. بلانشارد (Brand Blanshard) عنصر استلزام (entailment) را افزود. بدين معنا كه « pمستلزم q است، اگر و فقط اگر با فرض p، qبايد صادق باشد». اوينگ (Ewing)اين سه عنصررا براى انسجامِ يك مجموعه شرط لازم و كافى دانست. لرر و سلارز هم مجموعه منسجم را با عناصر سه گانه سازگارى، تكميل و تبيين متقابل (mutually explanatory)تعريف كردند. به هر حال آنچه اهميت دارد توجه بدين نكته است كه در صورت وجود شرايط لازم و كافى ما مجموعه اى منسجم خواهيم داشت. به عبارت ديگر انسجام وصفِ كل است و هماهنگى يا استلزام وصف اجزا; يعنى اگر بر فرض ميان اجزاى مجموعه اى هماهنگى، استلزام و تبيين متقابل وجود داشته باشد، آن مجموعه و كل منسجم خواهد بود. نتيجه آن كه عوامل يادشده پديدآورندگان انسجام يك كل و مجموعه اند.

اين مجموعه از دو ويژگى برخورادار است: نخست آن كه ميان باورها و گزاره ها، نسبتى از نوع نِسَب متقارن (symmetrical relations) برقرار است. ديگر آن كه توجيه در اين ساختار و دستگاه توجيهى يك گونه (monist) است. از سوى ديگر اصل انسجام يك سلسله پيش فرض ها و مبانى خاص خود را مى طلبد كه عبارتند از: اصالت ارتباط درونى ميان باورها يا ايده آليسم باورها; كل گروى، و سوم درون گروىِ معرفت شناختى.

نظريه انسجام مؤيدها يا ادله اى به نفع خود دارد: يكى اين كه اصولا هر باور يا گزاره اى لوازمى دارد كه به طور منطقى يا روان شناختى psychological or (logicalPassage) بر آن مترتب مى شود; مثلا بر اين باور كه «من به خدا باور دارم» سلسله اى از لوازم نظرى و عملى، از اجتماعى گرفته تا روان شناختى و فرهنگى بار مى شود. اين لوازم بر اين باور كه «من خدا را باور ندارم» هرگز مترتب نخواهد شد. بنابراين باور بالا عضوى و عنصرى از يك مجموعه است كه بايد با يكديگر ملاحظه شوند، تا توجيه منطقى يابد.

دوّم اين كه هيچ گزاره اى بدون مبنا و پيش فرض نيست. انسان دو راه در پيش دارد: يا ساكت باشد، يا اين كه اگر لب به سخن گشود، بايد به ناگفته ها و سطور نانوشته و سفيد كلام خود هم تن در دهد. نتيجه آن كه هر سخن و كلام و گزاره اى در ميان چندين و چند باور ديگر جايگاه خود را پيدا مى كند و مى تواند اعتبار داشته باشد، يا اعتبار خود را از دست بدهد و اين دقيقاً همان اصل نظريه انسجام است.

ناگفته نماند كه در علوم مختلف از هماهنگى و سازگارى گزاره اى با ديگر گزاره ها سخن به ميان مى آيد و از اين طريق صحت و سقم و نيز توجيه قضيه اى را برمى رسند. مثلا قوام اصل استحاله اجتماع يا ارتفاع نقيضين بر اين اساس است كه چون گزاره اى درست است و گزاره اى ديگر با آن ناسازگار، پس گزاره دوم نادرست است ـ اگر اين اصل را اصالتاً ناظر به تناقض در قضايا بدانيم كه اين رأىِ بسيارى از منطق دانان و حكما است ـ همچنين مى توان اين اصل را از آيه ذيل استخراج كرد: ولو كان من عند غيرالله لوجدوا فيه اختلافاً كثيرا. (نساء/ 82) احتمالا مفاد آيه چنين باشد كه ميان آيات قرآن كريم هيچ گونه اختلاف و ناسازگارى از هيچ جهت نيست. اين عدم اختلاف و سازگارى و تلائم، دلالت و حكايت از اين دارد كه قرآن از نزد خدا است; به عبارت ديگر وحدت و انسجام آيات دليل بر وحدت مبدأ نزول آن است. پيدا است كه در اين آيه به روشنى از اصل انسجام استفاده شده است و چه بسيارند موارد ديگر كه در مباحث مختلف فلسفى، كلامى، منطقى و ديگر علوم كه با استناد به اصل سازگارى يا ناسازگارى، اثبات يا نفى مى شوند. اما بايد توجه داشت كه اگر اصل انسجام به عنوان يك ملاك به كار رود ـ نه يك تعريف ـ مى توان آن را پذيرفت; يعنى اگر اصلى اثباتى باشد، نه ثبوتى قابل پذيرش است و در اين صورت راه و پلى است جهت كشف صدق و حقانيتِ واقعى و نفس الامرى. در اين صورت هماهنگ بودن نظير بديهى بودن خواهد بود كه هر دو طريقى مى شوند جهت كشف مطابقت با واقع و صدق; نه اين كه خود مستقلا ملاحظه شوند و مقرّ باشند.

انسجام گراهاى معاصر به منظور تأييد بيشتر نظريه خود امتيازات و جهات مثبتى را براى آن برشمرده اند:

امتياز اول: ارتباط نامتقارن هيچ دليل محكمى ندارد و در صورت فقدان دليل تنها يك نوع توجيه معقول است و آن توجيهى است كه بر اساس ارتباط متقارن باشد و اين همان ارتباطى است كه در نظريه انسجام وجود دارد. به عبارت ديگر هر گزاره به همان اندازه كه توجيه خود را از ديگر گزاره ها تحصيل مى كند، در توجيه ديگر گزاره ها نقش دارد. توجيه چرخشى و دايره اى است نه خطى و عمودى; پس هر گزاره در هر جاى اين دايره كه باشد دو طرف دارد از يك سو موجَّه است و از سوى ديگر موجِّه. ما هيچ گزاره يك كاره و هيچ توجيه يك سويه نداريم; برخلاف نظريه مبناگراها كه براى موقف ها و گزاره هاى پايه اصالت قائل بودند و آنها را فقط موجّه مى دانستند، نه موجَّه از سوى ديگر باورها.

امتياز دوم: دامنه اصلاح فراخ است. اگر توجيه دايره اى است نه خطّى و اگر هيچ گزاره اى نيست كه بر ديگر گزاره ها ترجيح و برترى داشته باشد، طبعاً اصلاح همه جا امكان دارد و هر گزاره اى مى تواند علاج يا ترميم شود. هيچ دليلى وجود ندارد كه ما يك گزاره را بر ديگر گزاره ها ترجيح داده آن را از تصرّفات اصلاحى خارج كنيم. در تئورى انسجام هيچ گونه تابوى اصلاح وجود ندارد.

امتياز سوم: اصول استنباط در اين تئورى توجيه پذيرترند. مبناگرا تنها مى تواند ـ اگر بتواند ـ كيفيت توجيه باورهاى پايه را بيان كند، امّا در باب خود اصول استنباط چه مى تواند بگويد؟ حال آن كه استنباط و استنتاج هم نيازمند باورهاى پايه است و هم محتاج اصول استنباط. معرفت شناس غير از اصل استقرا، به اصول ديگرى نيز پايبند است; از جمله:

اصل حافظه: (memory) اگر به ياد آورم كه در گذشته كارى انجام داده ام، احتمالا آن كار را انجام داده ام.

اصل شهادت ديگران: (testimony of others) اگر ديگران به من بگويند كه شاهد حادثه اى بوده اند، احتمالا آن حادثه واقع شده است.

اصل ادراك حسى: (perception) اگر به نظرم آيد كه چيزى پيش روى من است، احتمالا آن چيز پيش روى من است.

اين اصول هرگز بر اساس باورهاى پايه اى كه مبناگراها مى گويند، توجيه پذير نيستند. اما وظيفه انسجام گرا آسان تر است و بهتر مى تواند اين اصول را توجيه كند. انسجام گرا در مورد اصل ادراك حسى مثلا، مى گويد: من در يك مورد ديدم كه به نظرم آمد كه ميزى پيش روى من است; و در اين مورد واقعاً ميزى پيش روى من بود. در مورد دوم هم به نظرم آمد كه كتابى پيش روى من است، در آن مورد هم واقعاً كتابى پيش روى من بود. اين امر ده ها، صدها و هزاران مرتبه تكرار شد و در هر موردى كه به نظرم آمد كه چيز خاصى پيش روى من است، همان چيز واقعاً پيش روى من بود. پس هماهنگى و سازگارى موارد پيش گفته خود دليل است بر اين كه مى توان از اين كه «به نظرم مى آيد چيزى پيش روى من است» به اين امر كه «واقعاً چيزى پيش روى من است» منتقل شد. به عبارت ديگر از يك طرف كاربرد اين اصل حجم و دامنه مجموعه باورهاى منسجم را توسعه و افزايش مى دهد و از سوى ديگر خود با مجموعه باورهاى پيشين هماهنگ است. بنابراين مى توان با توجه به ملاك انسجام، اصل ادراك حسى را به عنوان يكى از اصول استنباط موجَّه دانست. در زمينه ديگر اصول از جمله اصل استقرا نيز مى توان به همين شيوه سلوك كرد. نتيجه آن كه نظريه انسجام بهتر مى تواند توجيه گر اصول استنباط به ويژه اصل استقرا باشد.

امتياز چهارم: اين كه انسان از نوعى ارزيابى سطح بالاترى برخوردار است; تفاوت انسان با يك دماسنج چيست؟ دماسنج از داده هاى بيرونى متأثر مى شود; انسان هم از عالم خارج تأثير مى پذيرد. دماسنج به اطلاعات بيرونى پاسخ مى دهد، چنان كه انسان در مقابل داده هاى خارجى عكس العمل نشان مى دهد، اما انسان برخلاف دماسنج توان تشخيص دارد و چيزى را مى داند. فقدان تشخيص و معرفت در دماسنج نتيجه اينواقعيت است كه براى دانستن و تمييز دادن، فاعل شناسايى بايد بتواند اطلاعات را ارزيابى كند و براى ارزيابى داده ها و ورودى ها، لازم است ذهن زمينه اى درونى براى اعتماد يا سلب اعتماد نسبت به اطلاعات داشته باشد. اين زمينه درونى از طريق مشاهده و سنجش روابط درونى ميان گزاره ها حاصل مى آيد. بنابراين معرفت بدون ارزيابى حاصل نمى گردد و ارزيابى در گرو داشتن زمينه درونى است و اين زمينه و مايه از مقايسه و نسبت سنجى ميان گزاره ها و سازگارى يا ناسازگارى آنها به دست مى آيد. نتيجه آن كه معرفت بدون ارزيابى از سطح بالاتر و فرا معرفت ناممكن است.

امتياز پنجم: تئورى انسجام به طور محسوس توجه را از فرد دور كرده نوعى معرفت شناسى جمعى پديد مى آورد. انسجام گرا معرفت را پديده اى اجتماعى (social phenomenon) و نه فردى مى بيند. معرفت امرى است كه هر كس مى تواند در آن سهيم باشد و از راه تشريك عمومى افزايش يافته فربه تر شود. انسان در معرفت نمى تواند خودْ محور و فردگرا باشد. ديگران به اندازه اى در توسعه معرفت شريكند كه ما، و ما به قدرى در رشد معرفت سهم داريم كه ديگران. هيچ يك را بر ديگرى امتيازى نيست. معرفت از آنِ همه است، همه چيز را همگان دانند و يك فرد تنها بخشى از همه چيز را مى داند، نه همه آن را. چنين ديدى براى همه در معرفت، نوعى مشاركت عمومى قائل است و در صدد ايجاد جامعه مدنى معرفتى است. در اين ديدگاه من به عنوان بخشى از معرفت ديگران را شريك خود دانسته خود را وام دار ديگران تلقى مى كنم و معرفت را حاصل جمع تلاش هاى معرفتى همه مى انگارم. از همين رو سعى مى كنم خود را براى فهم عقايد ديگران آماده كنم و به آنان تا حد امكان نزديك شوم و با آنها همدل و صميمى باشم. من ديگران را خصم خود نمى بينم، بلكه آنها را بديل خود خواهم ديد. خلاصه آن كه انسجام گروى، تواضع معرفت شناختى در پى دارد.

نظريه انسجام گروى از اشكال ايمن نمانده است. تاكنون سه ايراد عمده به اين ديدگاه وارد شده است.

ايراد اول: مى توان دو مجموعه را در نظر گرفت كه عناصر هر يك در درون خود از انسجام و سازگارىِ كافى برخوردارند; در عين حال اين دو مجموعه طبق فرض با يكديگر سرِ سازش نداشته و متناقضند. در اين حالت بايد هر دو مجموعه موجَّه و معتبر باشند; حال آن كه چون متناقضند يكى از اين دو مجموعه قطعاً موجَّه نيست. از سوى ديگر بر اساس تئورى انسجام، ملاك ديگرى غير از هماهنگى و سازگارى وجود ندارد. علاوه بر اين كه مى توان مجموعه اى از گزاره ها و وقايع را فرض كرد كه اجزا و مؤلّفه هايش همه با يكديگر همخوانند; در حالى كه اين مجموعه هيچ گونه اعتبار منطقى نداشته باشد; نظير افسانه پريان كه يكسره رؤيا و توهم است.

ايراد دوم: معضل اساسى در اين جا آن است كه اگر انسجام گرا اصالت تجربه را بپذيرد، مشكلى خواهد داشت و اگر نپذيرد با مشكل ديگرى مواجه خواهد شد. پس ردّ و پذيرش اصالت تجربه هر دو براى انسجام گرا مشكل زاست. از يك سو انسجام گروى نمى تواند اعتماد خود را به داده هاى حسى و باورهاى تجربى از دست بدهد. هيچ كس نمى تواند نقش و ارزش حسّيات را در معرفت شناسى انكار كند و حتى مورد ترديد قرار دهد و هيچ چيز ديگر قدر و ارزش آن را ندارد. زيرا اوّلا ما توجيه هر نظريّه و دستگاه فكرى را بررسى كنيم، به نحوى بر تجربه استوار است و هيچ باورى نيست كه در نهايت به زمينه هاى تجربى ختم نشود. ثانياً يك مجموعه باور، پاسخى است به محيطِ اثر گذارِ اطراف. بنابراين هيچ باورى جدا از تجربه نيست. ثالثاً ملاك داورى آزمون است .نتيجه آن كه چون حس هم مبدأ پيدايش باور است و هم ملاك داورى ـ يعنى هم ملاك گردآورى است و هم مناط داورى ـ براى معرفت شناسى از اهميت بالايى برخوردار است.

از سوى ديگر دادن چنين نقشى به احساس، فرو افتادن به نوعى مبناگروى است; زيرا همين كه به احساسى اصالت داده شود و آن را مرجع معرفى كرديم، رابطه نامتقارن در توجيه را پذيرفته ايم و اين از ويژگى هاى شاخص و بارز مبناگروى است و تنها اين نظريه است كه مى تواند در ميان باورها، باورى را اصالت داده از ديگر باورها جدا كند و آن را به عنوان مأخذ و مرجع معرفى كند.

يكى از مهم ترين پاسخ هايى كه به اين معضل داده شده است، اين است كه ميان وثاقت پيشينى (antecedent security) و وثاقت پسينى (subsequent security) بايد جدايى افكند. وثاقت پيشينى آن است كه قبل از انسجام روى مى دهد; يعنى پيش از آن كه هماهنگى و سازگارى باورى را با ديگر باورها بسنجيم، ممكن است باورى داراى اعتبار باشد. وثاقت پسينى اعتبارى است كه يك باور از راه سازگارى با مجموعه باورها به دست مى آورد. حال مى توان گفت تمام باورهاى موجّه وثاقت پسينى دارند. انسجام گراها تفكيك ديگرى نيز انجام داده و گفته اند: دو گونه انسجام گرا داريم: انسجام گراى حداكثرى (pure coherentist) و انسجام گراى حداقلى (weak coherentist). دسته اول قائلند كه هيچ باورى وثاقتِ پيشينىِ بيشترى نسبت به ديگر باورها ندارد; برخلاف انسجام گراى حداقلى كه مى گويد: باورهاى حسى، وثاقتى پيشينى دارند كه ديگران فاقد آنند.

به پشتيبانى اين مقدمات انسجام گرا مى تواند ايراد دوم را اينسان پاسخ بگويد: تمام باورها به طور يكسان از وثاقت پيشينى برخودارند و در اين جهت هيچ باورى را بر ديگرى تفوّق و برترى نيست; ولى باورهاى حسى از وثاقت پسينى و ما تأخر بيشترى برخوردارند. زيرا باورهاى حسى معمولا بيشتر در دسترس انسجام گرا هستند.

پيدا است كه اين پاسخ، با انسجام گروى حداكثرى سازگار است و از اين روست كه بيشتر انسجام گراهاى معاصر به اين سمت متمايل شده اند. ليكن هنوز جاى اين سؤال باقى است كه آيا «بيشتر در دسترس بودن» دليلى بر اعتبار معرفت شناختى مى شود؟ آيا اين سخن در نهايت موجب اعتبار بيشتر داده هاى حسى و در نتيجه غلتيدن به دامن مبناگروى نيست؟ و شايد از اين رو باشد كه برخى انسجام گراها گفته اند ما هنوز از شر لجاجت تجربه گروى خلاص نشده ايم.

ايراد سوم: انسجام گروى شكلى از ضد واقع گروى (anti - realism)است. به طور كلى در معرفت شناسى چهار نوع ضد واقع گروى تصوير شده است كه به ترتيب عبارتند از:

1. نه جزمن گروى يا تنهاگروى افراطى (extreme solipsism);

2. ايده آليسم (idealism);

3. پديدار گروى(phenomenalism) ;

4. ضد واقع گروى حداكثرى(pure anti - realism) ;

تنها گرا مدعى است كه تمام گزاره ها ناظر به تجارب شخصى است; يعنى انسان است و تجربه هاى درونى او و هيچ راهى براى نفوذ به ديگران و جهان خارج ندارد. ما برابر است با من هاى تنها و هر فرد تنها است. فقط من اصالت دارد و بس. تنها گروى خود انواعى دارد كه عمده آنها عبارتند از اين كه انسان واجد تجارب فعلى خود است. دوم اين كه انسان تنها واجد تجارب فعلى و گذشته خود است. سوم اين كه انسان تنها واجد تجارب فعلى و آينده خود است، و چهارم اين كه انسان واجد تجارب فعلى، گذشته و آينده خود است.

مدعاى ايده آليسم اين است كه تمام گزاره هاىِ قابلِ فهم، در درون تجارب شخصى من يا ديگران است. انواع چهارگانه تنهاگروى در اين قسم هم جارى است پديدارگرا معتقد است كه تمام گزاره هاىِ قابلِ فهم، ناظر است به تجارب بالفعل شخصى من يا ديگران يا تجاربى كه من يا ديگران مى توانيم ياممكن است در شرايط مختلف داشته باشيم. بنابراين پديدارگرا از تجربه بالفعل يا ممكن، سخن مى گويد; ولى ايده آليسم خود را به تجربه بالفعل محدود مى كند. پديدارگروىِ معرفت شناختى همانند دو قسم پيشين، در چهار نوع بروز و ظهور كرده است.

اما ضد واقع گروى حداكثرى، بر اين اعتقاد است كه برخى گزاره هاى قابل فهم وجود دارند كه ناظر به حقايقى غير از تجارب بالفعل يا ممكن شخصى من يا ديگرانند. اين گزاره ها مى توانند درست و صحيح باشند ولى ما از صحت آنها درك و فهمى نداريم. ضد واقع گراى حداكثرى، همانند سه قسم ديگر امكانِ صدقِ حقايقِ فوقِ شاهد ـ يعنى حقايقى كه شاهد دارند، ولى شاهد آنها فوق دسترس بوده يا فوق طبيعى باشد ـ را نمى پذيرد. از اين رو براى او پذيرفتنى نيست كه حقايقِ بى شاهد يا داراى شاهدى كه در دسترس نيست، يا داراى شاهد فوق طبيعى اند، صادق باشند; ولى ـ برخلاف سه قسم ديگر ـ مى پذيرد كه حقايقى در باب امور مثلا مادى وجود دارند كه از سنخ تجربه نيستند و نمى توانند به حقايق تجربى تأويل و تحويل شوند.

بارى; معضل اين جا است كه انسجام گروى در ميان اقسام چهارگانه يادشده بر ايده آليسم منطبق است; زيرا تنها ملاك توجيه را در روابط درونى گزاره هاى شخصى من يا ديگران مى داند، و اين با تعريف ايده آليسم سازگار است. پس مى توان حكم كرد كه هر انسجام گرا به نحوى ايده آليسم است و به همين دليل بود كه يكى از مبانى انسجام گروى، ايده اليسم معرفى شد.

حاصل سخن اين كه انسجام گروى على رغم جذّابيت و محبوبيت روزافزونى كه دارد، هنوز با معضلاتى چند دست و پنجه نرم مى كند.