در اين موقع ظرف بزرگى را آوردند كه از پوست بود ، آن را پر از آب كردند و عمار را با پيكر مجروح در ميان آن انداختند و سپس از اين سو به آن سويش مىكشيدند و هل مىدادند ، گاه عمار را در ميان آب فرو مىكردند ، ولى عمار استقامت مىكرد .
اكنون سال ها از آن روزهاى سياه مىگذرد و هنوز آثار آن شكنجهها كه بزرگ ترين نشان افتخار است ، در تن عمار باقى مىباشد .
عمار بسيار مورد لطف و عنايت رسول خدا صلىاللهعليهوآله بود و در ميان مسلمانان موقعيتى به سزا داشت و همه با ديده تقديس و احترام به او مىنگريستند .
وقتى كه از جاى برخاست چشم ها به او دوخته شد تا بدانند چه مىخواهد بكند و چه مىخواهد بگويد .
عمار عرض كرد : يا رسول اللّه ! اجازه مىفرماييد كه من اين گردن بند را بخرم ؟ پيغمبر فرمود : بخر و هركس با تو در خريد آن شركت كند ، خداى در آتش دوزخ عذابش نخواهد كرد .
عمار به مرد بينوا رو كرد و پرسيد : گردن بند را چند مىفروشى ؟
بينوا گفت : به غذايى كه از نان و گوشت باشد و سيرم كند و پارچهاى كه تنم را بپوشاند و دينارى كه به منزلم برساند .
عمار گفت : هشت دينار زر و دويست درهم سيم ، بُردى از يمن ، چارپايى كه تو را به خانه برساند مىدهم و تو را از نان و گوشت سير خواهم كرد .
مرد بينوا از اين نيكوكارى عمار در تعجب شده گفت : اى مرد ! تو چقدر جوانمرد هستى !!
عمار و مرد بينوا از مسجد خارج شدند ...
اين بار سومى بود كه بينوا ، حضور پيغمبر مهربان شرفياب مىشد ، در هر بار حالش از گذشته بهتر بود ، اكنون شكمش سير است ، جامهاى از بُرد يمانى به تن كرده ، زر و سيم بسيارى همراه دارد و زبانش به ثناى رسول خدا صلىاللهعليهوآله گوياست .
عرض مىكند :
يا رسول اللّه ! گرسنه بودم سيرم كردى ، برهنه بودم پوشيدهام كردهاى ، پياده بودم سوارهام نمودى ، بينوا بودم توانگرم كردى . پدر و مادرم به قربانت . آن گاه دست به دعا برداشت و چنين گفت :
پروردگارا ! جز تو كسى را نمىپرستم ، تويى كه روزى رسانى ؛ پروردگارا ! به فاطمه پاداشى بده كه چشمش نديده باشد و گوشى نشنيده باشد .
پيامبر صلىاللهعليهوآله فرمود : آمين .
آن گاه به ياران روى كرده فرمود :
خداى به فاطمه چنين چيزى داده است ؛ من پدر فاطمه هستم و پدرى مانند پدر فاطمه نمىباشد ، على شوهر فاطمه مىباشد و اگر على نبود ، فاطمه را شوهرى نبود ، خداى حسن و حسين را به فاطمه داده كه سرور اهل بهشتند و مانند آنها كسى يافت نمىشود .
جبرئيل به من خبر داد :
وقتى كه فاطمه از دنيا مىرود و به خاك سپرده مىشود ، دو فرشته به قبرش مىآيند و از او مىپرسند : خداى تو كيست ؟ فاطمه مىگويد : اللّه خداى من است .
مىپرسند : پيغمبرت كيست ؟ مىگويد : پدرم . مىپرسند : امام تو كيست ؟
مىگويد :
اين كسى كه سر قبر من ايستاده على بن ابىطالب .