تا آن كه شبى صاحب حجره در مطالعه كتابى از معقول كه به درس مىخواند دير وقت فرو ماند و حضرت آخوند را روشنى چراغ مانع خواب آمده خسته ساخت ، پس سر برآورد و فرمود : شما را چيست كه امشب از مطالعه بس نمىكنيد و نمىخوابيد !
طلبه مغرور با بىاعتنايى گفت : تو را چه كار ؟ پس از چند كلمه گفتگو كه به اين روش در ميان رفت ، آخوند فرمود : مىبينم كه فلان كتاب در پيش دارى و در فهم فلان عبارت درماندهاى ، چه آن را غلط مىخوانى .
آن گاه برخاست و محل اشكال را صحيح خوانده ، مطلب را به بيانى روشن و وافى تقرير فرموده گفت : حال مشكل حل شد برخيز و آسوده بخواب ، اما با اين شرط و عهد كه آنچه امشب گذشت ناديده انگارى و به زبان نيارى ، من همان خادم باشم و تو همان مخدوم كه بودى .
بيچاره صاحب حجره در گرداب حيرت فرو رفت و تا صبح در اين خيال كه اين چه حكايت بود ؟ ! خواب نكرد .
فردا كه از درس مقرر برگشت كتاب را نزد آن مصاحب ناشناخته خويش گذاشته تقرير روز را طلبيد و بيانى بهتر و كاملتر از استاد خود شنيد .
از آن وقت خاضع گشته به استفاده پرداخت و آخر بر حفظ عهد خاموشى تاب نياورد همدرسان را خبر كرد و عاقبت كار به آنجا كشيد كه حضرت آخوند به درس گفتن وادار و مشهور كه به تازگى ابراهيم نامى در تهران مشغول به تدريس معقول شده است ! ![380]
اين وجود مبارك و منبع فيض و محلّ رحمت ، فرزند خان قشقايى بود .
در ايام جوانى به دنبال اسبسوارى و كشاورزى و تربيت حشم و غنم پرداخت و به دنبال جمعى رفيق از طايفه خود ، روزگار به خوشى مىگذارند .
در همان ايام به تارزنى شوق وافر پيدا كرد و پس از مدتى هنر تارزدن بياموخت و در جمع دوستان به تارزنى اشتغال مىورزيد.
شنيده بود در اصفهان در اين زمينه استاد بسيار ماهرى هست ، براى فروش اجناس ايلاتى و اصلاح تارش كه خراب شده بود و تكميل تحصيل موسيقى به اصفهان روى آورد .
در بازار اصفهان گذرش به مدرسه صدر افتاد ، از حال و هواى آنجا خوشش آمد ، صبح و عصر براى تفنّن به آنجا مىرفت .
روزى به وقت رفتن به مدرسه صدر از كنار مغازهاى در جنب مدرسه مىگذرد ، ژندهپوش درويشى كه صاحب نفس بود او را صدا مىزند ، فرزند خان وارد مغازه مىگردد ، ژندهپوش از وطن و حرفت و نسب او جويا مىشود . جهانگير ، شرح حال خود و علاقهاش را به تكميل تحصيل موسيقى و به خصوص تار با او در ميان مىگذارد ، چون گفتارش به پايان مىرسد ، درويش در او خيره مىشود و مىگويد :
گرفتم در اين فن ، فارابى وقت شدى ، ولى بدان كه مطربى بيش ، از كار در نخواهى آمد !
جهانگير خان فرياد زد : مرا از خواب غفلت بيدار كردى ، هان بگو اكنون چه بايد كرد كه خير دنيا و آخرت من در آن باشد ؟ درويش الهى در پاسخش چنين گفت :