عرفان اسلامی

حسین انصاریان

جلد 13 -صفحه : 380/ 223
نمايش فراداده

تا آن كه شبى صاحب حجره در مطالعه كتابى از معقول كه به درس مى‏خواند دير وقت فرو ماند و حضرت آخوند را روشنى چراغ مانع خواب آمده خسته ساخت ، پس سر برآورد و فرمود : شما را چيست كه امشب از مطالعه بس نمى‏كنيد و نمى‏خوابيد !

طلبه مغرور با بى‏اعتنايى گفت : تو را چه كار ؟ پس از چند كلمه گفتگو كه به اين روش در ميان رفت ، آخوند فرمود : مى‏بينم كه فلان كتاب در پيش دارى و در فهم فلان عبارت درمانده‏اى ، چه آن را غلط مى‏خوانى .

آن گاه برخاست و محل اشكال را صحيح خوانده ، مطلب را به بيانى روشن و وافى تقرير فرموده گفت : حال مشكل حل شد برخيز و آسوده بخواب ، اما با اين شرط و عهد كه آنچه امشب گذشت ناديده انگارى و به زبان نيارى ، من همان خادم باشم و تو همان مخدوم كه بودى .

بيچاره صاحب حجره در گرداب حيرت فرو رفت و تا صبح در اين خيال كه اين چه حكايت بود ؟ ! خواب نكرد .

فردا كه از درس مقرر برگشت كتاب را نزد آن مصاحب ناشناخته خويش گذاشته تقرير روز را طلبيد و بيانى بهتر و كامل‏تر از استاد خود شنيد .

از آن وقت خاضع گشته به استفاده پرداخت و آخر بر حفظ عهد خاموشى تاب نياورد همدرسان را خبر كرد و عاقبت كار به آنجا كشيد كه حضرت آخوند به درس گفتن وادار و مشهور كه به تازگى ابراهيم نامى در تهران مشغول به تدريس معقول شده است ! ![380]

368 ـ جهانگير خان قشقايى يا اعجوبه مبارزه با نفس

اين وجود مبارك و منبع فيض و محلّ رحمت ، فرزند خان قشقايى بود .

در ايام جوانى به دنبال اسب‏سوارى و كشاورزى و تربيت حشم و غنم پرداخت و به دنبال جمعى رفيق از طايفه خود ، روزگار به خوشى مى‏گذارند .

در همان ايام به تارزنى شوق وافر پيدا كرد و پس از مدتى هنر تارزدن بياموخت و در جمع دوستان به تارزنى اشتغال مى‏ورزيد.

شنيده بود در اصفهان در اين زمينه استاد بسيار ماهرى هست ، براى فروش اجناس ايلاتى و اصلاح تارش كه خراب شده بود و تكميل تحصيل موسيقى به اصفهان روى آورد .

در بازار اصفهان گذرش به مدرسه صدر افتاد ، از حال و هواى آن‏جا خوشش آمد ، صبح و عصر براى تفنّن به آنجا مى‏رفت .

روزى به وقت رفتن به مدرسه صدر از كنار مغازه‏اى در جنب مدرسه مى‏گذرد ، ژنده‏پوش درويشى كه صاحب نفس بود او را صدا مى‏زند ، فرزند خان وارد مغازه مى‏گردد ، ژنده‏پوش از وطن و حرفت و نسب او جويا مى‏شود . جهانگير ، شرح حال خود و علاقه‏اش را به تكميل تحصيل موسيقى و به خصوص تار با او در ميان مى‏گذارد ، چون گفتارش به پايان مى‏رسد ، درويش در او خيره مى‏شود و مى‏گويد :

گرفتم در اين فن ، فارابى وقت شدى ، ولى بدان كه مطربى بيش ، از كار در نخواهى آمد !

جهانگير خان فرياد زد : مرا از خواب غفلت بيدار كردى ، هان بگو اكنون چه بايد كرد كه خير دنيا و آخرت من در آن باشد ؟ درويش الهى در پاسخش چنين گفت :