ايمنى ديدند و ناايمن شدند كارها كردند اما پست و زشت تا كه خود بشناختند از راه ، چاه روشنىها خواستند اما ز دود قصهها گفتند بىاصل و اساس جامها لبريز كردند از فساد درسها خواندند اما درس عار ديوها كردند دربان و وكيل سجدهها كردند بر هر سنگ و خاك رهنمون گشتند در تيه ضلال از تنور خودپسندى شد بلند وارهانديم آن غريق بىنوا آخر آن نور تجلى دود شد رزم جويى كرد با من چون كسى كردمش با مهربانىها بزرگ برق عجب آتش بسى افروخته خواست تا لاف خداوندى زند رأى بد زد گشت پست و تيره راى پشهاى را حكم فرمودم كه خيز تا نماند باد عجبش در دماغ تيرگى را نام نگذارد چراغ