ترجمه منظوم نهج البلاغه

امید مجد

نسخه متنی -صفحه : 61/ 17
نمايش فراداده

  • حكم او چون آب گرديده روان بال عدلش را بر عالم گستراند گرچه انسان زد بر ايزد دست رد بار الها كه جهان پرورده اى حمد مى زيبد ترا در روزگار گر كسى بندد به تو چشم اميد كى نمائى نااميدش ز اشتياق نعمتم دادى و بخشيدى زبان كى در ترديد را خواهم گشود شد زبانم خاص شكر كبريا شكر هر كس گفته شد در روزگار دل به تو دادم كه باشى رهنما بار الها هر كه يكتايت بخواند جز تو كس را لايق كرنش نديد بر درت بگشوده ام دست نياز خاك درويشى نمى گردد غنى روى دل گر خود سپيد و گر سياه چون توئى قادر، بكن يارى كه باز خود نگردد دست، پيش كس دراز

  • دارد آگاهى ز مقدار و مكان جام فضلش بر بنى آدم چشاند طاعتى شايسته از او سر نزد الحق الطافت نثارش كرده اى سيل نعماتت كى آيد در شمار باز شوقش، رخت بر كويت كشيد كى بسوزانيش از داغ فراق تا نباشد جز تو كس را مدح خوان رو به نوميدى و شك خواهم نمود كى به مخلوقات بنمايد ثنا مى كند پاداش بر شاكر نثار رحمت و آمرزشم سازى عطا در دل خود بيخ توحيدى نشاند مى كنى اينسان مقامش را سعيد اين گره را جز تو كس ناكرده باز هم مگر تو، بذر تاييدش زنى باش راضى از نديمان اى اله خود نگردد دست، پيش كس دراز خود نگردد دست، پيش كس دراز


خطبه 091-پس از كشته شدن عثمان



  • اى مسلمانان ز من شوئيد دست ما به استقبال كارى مى رويم كه درون آن بود چندين وجوه ابر فتنه خاك را پوشيده است گر كه من گردم خليفه از نخست نيست تغييرم به گفتار و منش به كه راه خويش را گيرم به پيش هر كه حاكم شد، كنم او را قبول گر كه من باشم حكومت را وزير بهتر از آنست تا گردم امير

  • ديگرى باشد خليفه بهترست شانه را در زير بارى مى بريم عقل و دل در پيشش آيد در ستوه راه حق پنهان ز جان و ديده است مى كنم كارى كه خود دانم درست گرچه بارد بر سرم صد سرزنش واگذاريم كنون بر جان خويش هرگز از امرش نمى ورزم عدول بهتر از آنست تا گردم امير بهتر از آنست تا گردم امير


خطبه 092-خبر از فتنه



  • بيخ فتنه كنده ام از روزگار بعد از آنكه گشته بد موجش بلند پس بپرسيد از من اينك هر سئوال بر خدا سوگند كه جانم از اوست خود نمى پرسيد از من هيچ چيز هم از آنانى كه دل بر حق دهند گر بپرسيدم دهم ز آنها خبر زانكه خواند اين كسان را بر صراط فاش گويم كى بيندازند بار يا كدامين كس به خوارى يا شكوه گر كه من رفتم، پس آنگه دست ننگ نابسامانى تلخ روزگار آن زمان بينيد هر پرسشگرى و آنكه از او پرسشى گردانده ايد جنگ خونين بينتان گردد دراز حلقه ى گيتى شود همواره تنگ روزهاى تيرگى گردد فزون تا به روى نيكوان در روزگار رنگ فتنه چون بيفتد در فرق چون نمايد پشت، حق شد جلوه گر مرد فتنه چون رسد دارد نقاب چون گذر كرد و فروكش كرد تب فتنه ها آيند همچون گردباد بدترين فتنه ها بى گفتگو چون كلافى پيچ در پيچ است و كور گرگ آزارش دراند هر كه هست هر كه با فتنه بيفتد در نبرد و آنكه با فتنه نيفتد در مصاف فاش مى بينند بعد از مرگ من چون يكى ماده شتر بدخوى و پير دست مى كوبد، بپراند لگد مى كند اين ظلم پيوسته روا غير از آنكس كه به سود او فزود همچنان مى آيد از ايشان ستم كرنشى چون بنده در پيش ربش ظلمتى از جاهليت تيره تر اهل بيت از اين سياهى هست دور چونكه چندى بگذرد دور قضا همچو سلاخى كه با قهرى سزا دشمنى را سويشان سازد گسيل مى كشاند بر رهى ناخواسته غير زخم تيغ كى بخشد به كس آنزمان با درد گشته روبرو كاشكى بودى على اينجا كنون گرچه اكنون هر چه مى سازم طلب روى مى تابند از من بى سبب

  • غير من كس را نبود اين اقتدار ميزدى بر هر كسى زهر گزند پيشتر زانكه رود از كف مجال گفته ى پيدا و پنهانم از اوست كان به كار آيد به روز رستخيز هم از آنانى كه جمعى گمرهند وز كسى كه شد برايشان راهبر گر به اجبار است كه با نشاط وز كجا گردند بر محمل سوار كشته گردد يا بميرد زين گروه بر گريبان شما انداخت چنگ راهتان را كرد سد از هر كنار دارد از وحشت، بيفكنده سرى كاهلى ورزد چو پيشش خوانده ايد زخم سختى، سر كند هر لحظه باز زندگى دشوار مى گردد ز جنگ پا ز مرداب بلا نايد برون بازگرداند درى پروردگار نقش باطل جلوه مى سازد چو حق آنچنانكه هست آيد در نظر باز نشناسد كسش پشت حجاب تازه گردد فاش، چه بودش سبب تا به هم پيچند طومار بلاد از معاويست و فرزندان او وسعتش در هر كجا دارد حضور خاصه نيكو مردم يزدان پرست محنتى جانكش به سويش حمله كرد از بلايش مى رهد بى اختلاف تا معاويه چه سازد در وطن كى گذارد تا ازو دوشند شير گاز مى گيرد ز هر كس مى رسد تا كسى باقى نماند از شما يا زيانى از حضور او نبود گردن تسليمتان سازند خم خدمتى چون نوكرى بر صاحبش نه نشان از نور آيد در نظر مردمان را مى كند دعوت به نور آن بساط فتنه برچيند، خدا پوست را از گوشت مى سازد جدا مى كند آن قوم را خوار و ذليل گرد ايشان صد بلا برخاسته و آنچه پوشاند لباس ترس و بس مى كند در دل، قريش اين آرزو تا هر آنچه خواست، داديمش فزون روى مى تابند از من بى سبب روى مى تابند از من بى سبب


خطبه 093-در فضل رسول اكرم




برترست آن ايزدى كه عقل خرد
هرگزش بر ذات معنى ره نبرد

  • ايزدى كه زيركيهاى بشر اول و آخرين پروردگار از اين خطبه است در وصف پيامبران: در امانتگاه نيكوئى نهاد كه از آن بهتر نيايد در شمار برد در زهدان پاكى، ذوالجلال ديگرى برخاست از آن جمع پاك تا محمد (ص) گشت پرچمدار دين دودمانى با نسب با احترام كرده بس پيغمبران از آن جدا گام بنهادند روى فرش خاك از كرامت خورد آب و گشت سخت ميوه اش دور است از انس و ملك نور مشتاقان راه كردگار تا كند پر نور راه رهروش راه او سازد هدايت مرد دل ميوه ى داد از وجودش حاصل است انتخابش كرد بهر رهبرى كار باطل بهرشان گرديده سهل حق بيامرزد شما را وقت كار هر كه از اين راه مى خواهد مدد مى توان اكنون در اين كهنه سرا نامه ى اعمال بازست اين زمان خانه ى تنها نگرديده خراب توبه گر سازى نيوشد كردگار هر عمل آرى بيايد در شمار

  • بوده در كويش هميشه در بدر كى به پايان آيد او را روزگار مرسلين خويش را يزدان راد داد در نيكوترين جائى قرار نطفه را از پشت مردى خوش خصال چون يكى بسپرد تن بر تيره خاك گشت مشعلدار راه و جانشين از ميان خاندانى با مقام از ميان نسل پاكى كه خدا بهترين فرزندها زان نسل پاك در حرم روييد بيخ آن درخت شاخه هايش رفت تا اوج فلك پيشواى مردم پرهيزگار شد چراغى كه دميده پرتوش سبك رفتارش مرامى معتدل گفته اش فرمان حق و باطل است در زمان فترت پيغمبرى مردمانى خفته در بالين جهل پند براى مردم: راه جوييد از نشان آشكار ميرسد بر مامنى خوش در ابد كردكارى تا شود راضى خدا هم قلمها هست بر رويش روان هم زبان عاجز نباشد از جواب هر عمل آرى بيايد در شمار هر عمل آرى بيايد در شمار


خطبه 094-وصف پيامبر


در وصف پيامبر:

  • در زمانى كه جهان سرگشته بود كوره راه فتنه، مردم را طريق آنقدر پرورده در خاطر غرور زير بار جهل خم گشته كمر در چنين تاريكى اى خورشيد نور پس نهال خيرخواهى را نشاند هر كسى سرگشته بود و راه جست پندهايى داد مانند گهر داد از اكسير حكمتها خبر

  • مصطفى را رهبر مردم نمود گشته در مرداب خواهشها غريق كز بزرگى سالها گرديده دور وز پريشانى چو گويى دربدر در جهان سر داد آواز حضور بذر تقوى در زمين دل فشاند با حضورش يافت آئين درست داد از اكسير حكمتها خبر داد از اكسير حكمتها خبر


خطبه 095-وصف خدا و رسول



  • حمد باشد ويژه ى پروردگار پيش از او كس كى زوه، بانگ وجود؟ نيست هرگز از خدا نزديكتر ادامه خطبه در ذكر رسول: كه از آن بهتر نيايد در شمار ارجمند و محترم پاك و عفيف ديده ها مشتاق بر رخسار او بذر احسان در زمين افكند و رفت از مودت داد مردم را مقام همچو طوفانى كه بر كاهى وزيد ظالم فاخر، ذليل افتاد نيز ور خمش باشد زبان گوياست باز ور خمش باشد زبان گوياست باز

  • كاول است و آخرست آن كردگار بعد از او هم كس نخواند اين سرود از همه كس برترست و نيك تر در مكانى مصطفى دارد قرار خاندانش، خاندانى بس شريف پاكمردان عاشق ديدار او ريشه ى كينه ز بن بر كند و رفت با وجودش گشت خونريزى تمام شد پريشان جمع كفار پليد آنكه چندى خوار بد گشتى عزيز گر سخن گويد، گره ها كرده باز ور خمش باشد زبان گوياست باز


خطبه 096-در باب اصحابش



  • گر خدا بر ظالمى مهلت بداد او نرسته از گذرگاه عقاب بفشرد چون استخوانى ناى او پس قسم بر آنكه جانم دست اوست اينچنين نامردم ناراستكار نه از آنرو كه سزاوار حقند بلكه چون فرمان ز حاكم مى برند ليكن اى مردم چو مى گويم سخن اى دريغا از سر نابخردى اى شگفتا در تمام عالمى ليكن اينجا من بترسم از شما هر نفس خواندم به ميدان جهاد سوى حق خواندم ولى نشنيده ايد پندها دادم ولى سودى نكرد حاضران هستيد ليكن غائبيد صحبت از حكمت كنم رم مى كنيد چون كنم دعوت به جنگ ظالمان همچنان خلق سبا، زين گفتگو در ميان جمع هاى بى فروغ صبح مى سازم شما را سرفراز پند دادن، خستگى افزودن است اى گروهى كه به تن ها حاضريد پخته در سر بس هوسها گونه گون آنكه اينك بر شما باشد امام ليك بر فرمان او كرديد پشت حاكم شام است عاصى بر خداى دوست دارم تا معاويه چو پول از شما ده تن بگيرد بى سخن مردم كوفه! به بندم كرده ايد قلبتان دارد سه خصلت پايدار هم زبان داريد هم چشم دو گوش نيستيد آزاده در هنگام جنگ كاشكى در دستتان قبل از هلاك چون شترهايى بدون ساربان بر خدا سوگند مى بينيم به چشم گرم گردد سخت ميدان نبرد وقت جنگيدن مرا كرده رها هر طريقى را كه كرديد اختيار ميروم راهى كه با دين خدا مردمان اينك به آتش بنگريد راه ايشان هيچگه از راه راست بر نگروانند بر سوى هلاك گر توقف يا كه حركت كرده اند هر كه پيشى جست گم گردد ز راه ياوران مصطفى را ديده ام ليكن اينك كس نبينم در بلاد روزها را در تلاش اهتمام گاه پيشانى و گه رخسار پاك سخت ناآرام از روز جزا بين چشمان، از درازى سجود گر كسى مى برد نام كردگار چون درختى در مسير تندباد بود در دلهايشان اميد و بيم از عذاب قادر و لطف كريم

  • باب آسايش بر او چندى گشاد بلكه در بندى كشد روزى به تاب استخوانى كه بمانده در گلو بر شما اين لحظه روى گفتگوست بر شما فائق شود در روزگار يا كه بر تخت حكومت لايقند بهر اجرش گريبان مى درند روى گردانيد از فرمان من بار را هر كس نهد بر ديگرى خلق مى ترسد ز ظلم حاكمى وز ستمها كه كنيد اينك روا در سراى خويش مانديد از عناد دامن از هر پاسخى برچيده ايد مرهمى كردم كه بهبودى نكرد نوكرى مزدور بهر نائبيد قند را با زهر همدم مى كنيد خود سخن باشد هنوزم در دهان مى گريزيد از برم هر سمت و سو مى فريبانيد هم را با دروغ شب خميده پشت مى آييد باز سنگ خارا را به ناخن سودن است عقلتان گم گشته تنها ناظريد برده فرمان از اميران جنون مى برد فرمان ز يزدان كرام قلبتان را جاهليت بست و كشت مردمان كردند او را رهنماى اين تجارت را كند از من قبول يك تن از مردان خود بخشد به من با دوروئى ريشخندم كرده ايد دو صفت از جانتان بر بسته بار ليك كر هستيد و كوريد و خموش در بلا هر دم عوض سازيد رنگ تحفه اى باقى نماند غير خاك گشته آواره كرانه تا كران گر فروزد شعله هاى جنگ و خشم خود نخواهيد آن زمان ياريم كرد چون زنى كه شد جنين از او جدا رو نمى تابم ز راه كردگار كرده روشن شمع جان مصطفى هر طرف رفتند، رو آنسو بريد كج نمى گردد به راهى كان خطاست در نيندازند در تيره مغاك آن كنيد آرى كه خود، سر كرده اند هر كسى پس ماند مى گردد تباه پيشين از اين گرديده روشن ديده ام همچو ايشان مخلص و اهل جهاد سر نمودند و شبانگه در قيام مى نمودند آشنا با روى خاك گوييا بر نار، بنهاده ز پا همچو زانوى بزان پر پينه بود ديده در مى ريخت چون ابر بهار لرزه بر جانهاى ايشان مى فتاد از عذاب قادر و لطف كريم از عذاب قادر و لطف كريم


خطبه 097-در ستم بنى اميه




آنقدر مانند باقى روى كار
اين گنهكاران به دور روزگار

  • كه هر آنچه كرده يزدانش حرام رشته ى پيمان نماند استوار ظلمشان سوزد همه كاشانه اى در دهستان در بيابان، پشت كوه خود دو دسته گشته خلق روزگار دسته اى زين غصه خونشان در دل است دسته اى هم مردم دنياپرست پيش حاكم كرده خدمت بنده وار هر كه دارد داغ ايمان بيشتر گنج عافيت اگر يزدان بداد گر گرههاى بلا گرداند سفت عاقبت آنكس كه شد پرهيزگار شاهد توفيقش آيد در كنار

  • مى شمارندش حلالى خوش بكام آب بد عهدى فتد در جويبار گرچه باشد در بيابان خانه اى آمده خلق از تظلم در ستوه هر دو دسته سخت مى گريند زار تا چرا ايمان اسير باطل است كاينچنين دنيايشان رفته ز دست در غيابش ناسزا گفته هزار زان بلاها مى شود دلريش تر زود بايد در كف آريد اى عباد از شكيبائى مدد بايد گرفت شاهد توفيقش آيد در كنار شاهد توفيقش آيد در كنار


خطبه 098-در گريز از دنيا



  • ايزدى را كه جهان، رامش بگشت دست يارى پيش او كرده دراز پيش او آورده دست احتياج دين و تن را دارد از آفات دور بشنويد اى بندگان اين نكته چند كاروان اين جهان بگذشتنى است پس كنيد اين عالم خاكى رها گردش گيتى كهن سازد بدن كار دنيا و شما در يك نگاه چون گروهى همسفر باشد به راه

  • شكر مى گوييم بر آنچه گذشت بهر آهنگى كزين پس كرده ساز خالصانه خواسته دور از لجاج هر دو را تاباند از الطاف نور حلقه در گوش خرد، گردانده پند هر كسى در نيمه راهى رفتنى است گرچه دانم سخت آيد بر شما گرچه مى خواهيد تازه پيرهن چون گروهى همسفر باشد به راه چون گروهى همسفر باشد به راه