پرچم هر كس كه مى جويد نشان
عبرت آموز كسى كو پند خواست
تكيه گاه هر كه بر آن تكيه كرد
مايه ى آرامش اهل رضا
راه دين روشن درونش آشكار
هست ميدان رقابت محترم
جمع مى سازد سواران را به دير
هر كه در اين راه شد چابكسوار
باورى بايد پس آنگه كار نيك
هست ميدان رقابت تيره خاك
اجتماع حاضران، روز جزاست
باغ جنت، اين رقابت را سزاست
مايه بينايى بادا نشان
منجى هر كس كه دين را خواند راست
حافظ هر كس گنه را كرده طرد
بر صبوران چون سپر روز بلا
پرچمش در اوج عزت برقرار
انتهايش نيز در حظ كرم
هر كسى خواهد جلو افتد ز غير
ارجمندى قابل است و كهنه كار
تا كسى گردد در اين ميدان شريك
خط پايانش بود روز هلاك
باغ جنت، اين رقابت را سزاست
باغ جنت، اين رقابت را سزاست
ادامه خطبه در ذكر پيامبر كه البته اين سخنان پيش از اين گذشت (در خطبه 72( ولى به خاطر تفاوت در روايت شريف رضى آن را دوباره تكرار كرده است.
شد چراغ افروز دانش مصطفى
بر درستى اش نمودى اعتماد
موجب نعمت بود، پيغمبرت
ذات پاكش را چو خود كن دادگر
هم بناى دين او مى كن رفيع
رتبتش را هر نفس مى كن فزون
روز آخر، چون شود محشر بپا
نه پشيمان و زيانكار از گناه
نه به درياى تباهيها غريق
نه شده مغلوب نفس خودپرست
ادامه ى خطبه، خطاب به اصحاب خود مى فرمايد:
يافتيد از دين او بس احترام
كرده بر همسايگان تكريم نيز
باب تكريم و تكرم كرده باز
شعله ى ترسش بگشته شعله ور
گرچه شد بشكسته عهد كردگار
ليك خود پيمان شكن گشته دو رنگ
كرده در دين الهى داورى
وينزمان داديد از كف جايتان
ظالمان در دست بگرفته علم
رانده با شهوات و شبهت داورى
منفرق گرديد همچون اختران
تا ببيند اين كسان را روز تار
تا ببيند اين كسان را روز تار
گمرهان را گشت نور رهنما
شاهد امت بود روز معاد
رحمتش، خلقى كشاند در برت
رحمت خود را بر او كن بيشتر
سفره ى اكرام او را هم وسيع
عزتى از حد انسانى برون
همنشين گردانمان با مصطفى
نه شكسته عهد با يكتا اله
نه كسى را كرده گمراه از طريق
نه به دست اهرمن بنهاده دست
آنقدر بخشيدتان يزدان مقام
محترم دانندتان، حتى كنيز
آنكه بر او هم نداريد امتياز
هر كه ايمن بوده از اين پيشتر
خود نمى گرديد هرگز بى قرار
نقض عهد ديگران را خوانده ننگ
پيش از اين بوديد از خفت برى
معدن احكام بد، آرايتان
چيره آمد بر شما دست ستم
كرده در دين خدا حكم آورى
بر خدا سوگند اگر از هر كران
گردتان مى آورد پروردگار
تا ببيند اين كسان را روز تار
خطبه 106-در يكى از ايام صفين
در يكى از روزهاى صفين فرموده اند:
من به چشم خويشتن كردم نگاه
شاميان مردان پست و جاهلند
اينچنين قومى شما را پس براند
گرچه در بين عرب بگزيده ايد
رتبه اى داريد دور از هر گزند
سرنوشت جنگ چون تغيير كرد
شد هم آواز شما بانگ ستيز
خصم را كنديد از جا همچو خار
ريخته بر روى هم با اضطراب
همچو تشنه اشتران گرد آب
بازگردانديد از ميدان سپاه
تيره خو و بد طريق و غافلند
هم شكستى تلختان بر جان چشاند
بس بزرگى و شرافت ديده ايد
همچو كوهان شتر بالابلند
سوز قلبم شد فروكش در نبرد
ديد دشمن راه چاره در گريز
تير و نيزه كرده بر دشمن نثار
همچو تشنه اشتران گرد آب
همچو تشنه اشتران گرد آب
خطبه 107-حادثه هاى بزرگ
كه از حادثه هاى بزرگ خبر مى دهد!!
حمد ايزد را كه گرداندى پديد
هستى خود را به وجهى آشكار
پرده خلقت چو در عالم كشيد
دود انديشه برون آيد ز دل
تيغ علمش پرده ى پنهان شكافت
ادامه خطبه در ذكر پيامبر »ص«
چون چراغى ظلمت شب را دريد
شهره در ايمان و انصاف و كرم
گوهرى را در دل خود پروراند
روشنى بخش شبان ظلمتند
در بر بيمارها بنشسته است
داغ را بر دست او آرد فرود
مى نهد مرهم مگر يابد علاج
هر كه را كورست و كر يا ناتوان
مى كند با زخم شبهتها ستيز
بهر اين نابخردان كند است تيغ
عقل بر ايشان نهاده دست رد
چارپايانند سرگرم چرا
كى برويد از چنين سنگى گياه
از نهانخانه برون افتاده راز
رخ نماياند، نگه كردن سزاست
صد نشان از خود بجا بنهاده نيز
اينچنين گرداندتان مغلوب و خوار؟
همچو روحى بى بدن بس سركشيد
تاجرانى كرده سود خود رها
دور خفت گرد خود چرخانده است
حاضريد اما نهان از ديده ايد
ليك كوريد و كر و گنگ و خموش
شاخه هايش هر طرف در اهتزاز
وه چه دلهايى ز ظلمش گشته ريش
حلقه بيداد او درياى خون
از شما باقى نماند جز كمى
يا كه از توبره بريزد دانه اى
كرده چون خرمن لگدكوب ستم
همچو مرغى كو بچيند دانه را
هر كه در دينى نهاده پا درون
در كدامين ظلمتى سازد رها؟
تا به كى آرندتان در زير يوغ
از كجائيد و كجا گرديد باز
رفتگان را هست برگشتى دگر
حلقه بايد كردنش در گوش جان
چو ندا زد در كنارش صف كشيد
مى سزد صحبت كند با راستى
تا نسازد تفرقه، قومش تلف
گوهر حق از صدف بيرون كشيد
همچو يك مهره كه كس آن را شكافت
تا نمايان سازد از دل شيره اش
جهل بر اسب خرد گردد سوار
كم خريدار است بار متقى
پر تعفن گردد از باطل فضا
چون شترهاى نر آرد بانگ سخت
از مسير دين جدا گردانده راه
راست را چون خصم برده زير يوغ
كينه ى فرزند، سوزاند پدر
سوز بارد جاى آب از ابر مهر
رادمردان را تهى گرديده دست
مستمندان مردگانى بى خبر
طعمه ى گرگان شود در تيره شام
نافه ى زشتى چكانده خون مشك
تيره گون گردانده آب چشمه سار
هست در دل ز آتش كينه به تب
كه شوند از نيك نامى در شگفت
با تبهكارى فزايند اقتدار
هست وارونه در اندام قضا
هست وارونه در اندام قضا
خويشتن را با هر آنچه آفريد
كرده در دلهاى ايشان پايدار
بى نياز از خامه ى فكر آفريد
نيست ايزد را دلى از آب و گل
چيرگى بر رازهاى بسته يافت
از درخت انبيا او را گزيد
از ميان خاندانى محترم
خاك بطحاء دامن خود گستراند
خاندانش چشمه هاى حكمتند
چون پزشكى كاردان مرهم بدست
وانكه را دارو ندارد هيچ سود
گر دلى دارد به درمان احتياج
مرهم گوشش است و چشم است و زبان
گر دلى مجروح غفلت گشته نيز
مى نهد مرهم ولى صدها دريغ
قطره اى ناخورده از بحر خرد
ريزه خوارانند از خوان هوى
دل چو سنگ خاره اى سخت و سياه
پرده ها بر چشم حق بين گشته باز
هر كه ره گم كرده، اينك راه راست
پرده از چهره گرفته رستخيز
چون فتاد اينك كه دست روزگار
همچو پيكرهاى بى جان خامشيد
پارسايانى گرفتار ريا
خواب غفلت خانتان گردانده است
شكل بيداران، ولى خوابيده ايد
چشم داريد و زبان داريد و گوش
گمرهى، همچون درختى در فراز
وزنتان كردست با ميزان خويش
پيشوايش از مدار دين برون
آتش اين ظلم چون گيرد دمى
همچو دردى در كف پيمانه اى
بفشرد چون چرم دباغى به هم
مى كند مردان مومن را جدا
رنگ مذهبها بگشته گونه گون
مى كشاند راهتان را تا كجا؟
چند مفتونيد بر صدها دروغ؟
هيچ انديشيده ايد آيا كه باز
عمر فانى عاقبت آيد بسر
عالم ديندار چون راند بيان
جام طاعت با زبان دل چشيد
پيشواى ملتى را راستى
نقد ذهنش را كند خرج هدف
رهبر دين همچو غواصى رشيد
آشكارا باطن حق را بيافت
يا درختى كه شكافد سينه اش
اى دريغا باطل آيد استوار
ظلم در بازار گيرد رونقى
حمله آرد گرگ بدخوى قضا
باطل خوابيده برخيزد ز تخت
ياور هم گشته مردم در گناه
دوستان گرديده با هم در دروغ
روزگار تيره گردد تيره تر
تيره ايامى كه دامان سپهر
زر فشاند دست ناپاكان پست
مردمان گرگند، شاهان گرگ تر
هر كه باشد معتدلتر در مرام
چشمه هاى راستى گرديده خشك
منجلاب كذب گسترده كنار
گرچه بانگ دوستى رانده به لب
آنقدر زشتى در ايشان پا گرفت
بر گنهكارى نمايند افتخار
پوستين دين درين تيره فضا
هست وارونه در اندام قضا
خطبه 108-توانايى خداوند
عالمى در محضرش ناچيز و خوار
هر تهيدستى از او شد بى نياز
ناتوان قادر شد از لطف اله
گر نوازد كس سخن، آگه ز نغز
روزى مرغ نفس بر بام اوست
همچو نرگس كو نديده روى ورد
چون تو بودى پيشتر از هر وجود
كى بد از تنهائيت ترسى به دل
خود نكردى آفرينش در الست
كى بگيرد پيشى آنكه جوئيش
حلقه هاى قدرتت كى گشت تنگ
ور كسى در حلقه ى طاعت نشست
هر كه ناخشنود باشد از قضا
بى نياز از تو نگردد سركشى
باز باشد بر وجودت باب راز
تا جهان باشد تو هستى پايدار
نيست از درگاه تو راه گريز
مى گريزد هر كسى از سوى تو
بى گمان جنبندگان را اختيار
هر كسى را گردش گردون گذشت
كردگارا هر چه آيد در نظر
پر شكوه آمد بناى خلقتت
آنچه از مجد تو بر ما مى رسد
ليكن اين قدرت نمى آيد گران
گرچه نعمتهايت نايد در شمار
ادامه خطبه:
از زمين بردى فراتر در سپهر
از كلامت بيشتر فرمان برند
بر درت نزديكتر، غرق سپاس
نه درون هيچ زهدان غوطه ور
از عدم بخشيده ايشان را وجود
سرگران از باده هاى مرتبت
خود نگرديده ز غفلت شرمسار
هيچكس بر اوج قدرت پى نبرد
باز مى دانند در شانت نبود
بندگان را آزمايش خاص توست
سفره ها گسترده اى از رزق پاك
كاخها دادى و چشمه سارها
باغهائى پر ز ميوه در بهشت
مردمان را بر سوى دارالبقا
آنچه خواندى سوى آن، خواندند بد
مردم از آن خورد و رسوائى خريد
تا نظر سازند بر رخسار او
قلب او رنجور از سوداى يار
چشم كور او به سوى منظرست
حب دنيا وانشانده در گلش
همچو بنده مى كند نزدش سجود
كو كند با كامرانى زندگى
تا مگر بر كام خود بيند كى اش
نه بگيرد پند ناصح را بگوش
هر كسى دل داد بر دنياى پير
نز خطا كارى توان كردن گذشت
مى شوند از ضربتش زير و زبر
ناگهان برخاست آهنگ درا
مشتعل گرداندشان حسرات فوت
شست از رخسار ايشان، سرخ رنگ
تا زبانها قفل گردد در دهان
ريخته از باغ عمرش شاخ و برگ
اوفتاده خالى از ره توشه اى
مغز او از خود دهد حركت بروز
نقد عمرش را كجا گردانده خرج
در بهار و در خزان، در تير و دى
جمع كرده بر كدامين حالها
خود نپرسيد از حلال و از حرام
گشته آن اموال بر جانش وبال
ديگران چينند محصولى كه كاشت
بار سنگينش بود بر دوش او
در كفش باقى نمانده غير باد
دست حسرت را به دندان مى گزد
دست او در دست آن ميثاق بود
نقششان را شسته است از لوح دل
كو حسد مى برد بر مالش بسى
مى كشاند و بود از جورش خموش
ساحل مرگش شود نزديكتر
مى خورد پيوند با آن ثقل گوش
هم زبانش خامش از هر گفته است
ليك ديگر گوش او گرديده كر
چنگ خود را بيشتر در جان او
ديگر اكنون طبل مرگ آرد خروش
لاشه اى در منزلش ماند بجا
نيست بر دامان غمخوارى سرش
نه بدانكه خواندش گويد جواب
آخرين منزلگهش در زير خاك
مى گذارندش به وادى اجل
كى دگر حاصل شود ديدار او
تا رسد هنگامه ى روز شمار
آخرين مخلوق گردد همنشين
بار ديگر زنده مى سازد خدا
آسمان را آورد در اهتزاز
گوى خاكى را بلرزاند شديد
كوهها را مى كند از جاى نيز
بعضى از آنها ز ترس ذوالجلال
مى كشاند حق، برون از زير خاك
كهنه ها را نو كند بار دگر
بعد از آنكه شد پراكنده جهان
بار ديگر او به غربال جزا
تا بپرسد در چه راهى رانده اند
بر دو دسته مى كند، پروردگار
خلق را در مسلخ روز شمار
جملگى از قدرت او پايدار
مرد خوار از او بيابد اعتزاز
داد چون بر خانه اش برده پناه
پسته ى سربسته را آگه ز مغز
ور بپرد، باز صيد دام اوست
ديده اى هرگز نگه بر تو نكرد
كى كس از وصف تو مى خواند سرود؟
گرچه از روحت بدادى جان به گل
تا مگر سودى ترا آيد بدست
كى گريزد آنكه در پى پوئيش
گر كسى بر حلقه ات ننداخت چنگ؟
كى ترا ملك توان افزون شدست؟
كى ز بند حكم تو گردد رها
كو ز بدكارى فروزد آتشى
قفل پنهانها ز تو گرديده باز
زير و رو گردد هنوزى كردگار
وعدگاه خلق، درگاه تو نيز
باز سرگردان بود در كوى تو
هست در دست تو اى پروردگار
عاقبت بر تو نمايد بازگشت
از شكوه خلقتت دارد خبر
خرد باشد در قياس قدرتت
بس بزرگ آيد به چشمان خرد
در قياس آنچه بر ما شد نهان
كمتر است از نعمت دارالقرار
چون ملائك را چشاندى طعم مهر
از دگر مخلوقها آگهترند
بيشتر دارند از قهرت هراس
نه نهان بودند در پشت پدر
نه ز نازل نطفه اى كايد فرود
جرعه نوش جامهاى منزلت
عاشقان يكدل طاعت گزار
باز كار خويش را دانند خرد
گرچه سائيدند سرها بر سجود
چون تويى خالق، ستايش خاص توست
خانه اى نيكو نهادى بعد خاك
جفتها دادى و خدمتكارها
كشتزاران داده اى سرشار كشت
وانگهى كردند دعوت انبياء
دعوتش را غافلان كردند رد
بود دنيا همچو مردارى پليد
يا رهم گشتند بر ديدار او
عاشقش كورست و در دل بى قرار
بشنود اما به گوشى كه كرست
خسته خار خواهش و خفت دلش
زيور دنيا دل و دينش ربود
يا كند در نزد آنكس بندگى
هر كجا دنيا رود گردد پى اش
نه ز گفتار نذير آيد بهوش
گرچه مى بيند كه گرديده اسير
نه رهى يابند سوى بازگشت
غافل از آنكه اجل آيد ز در
فارغ از رفتن نشسته در سرا
تاخت بر بالينشان سكرات موت
سست كرد اعضايشان را دست مرگ
ديو مردن بيشتر گردد عيان
آنكه افتاده در اين گرداب مرگ
در كنار خانواده گوشه اى
مى نيوشد، نيز مى بيند هنوز
با خود انديشد، چه نامه كرده درج
در چه راهى روز و شب را كرده طى
بگذرد در خاطرش كه مالها
جمع كرد از هر كجا آمد بكام
وين زمان كورا نباشد پر و بال
بهر وارث مى گذارد هر چه داشت
وارثان يابند از آن حظى نكو
اين گروگان است و وارث هست شاد
چون نسيم واقعيت مى وزد
نادم از آنچه، بدان مشتاق بود
وين زمان از حاصل عمرش خجل
آرزو دارد كه ايكاش آنكسى
بار اين اموال را بر روى دوش
در چنين انديشه هائى غوطه ور
پيش از اين گرديده بد نطقش خموش
در ميان خاندانش خفته است
چشم، بر رخسارشان دارد نظر
بار ديگر مرگ بنمايد فرو
چشم را هم ناتوان سازد چو گوش
مرغ روح از بند تن گردد رها
اهل منزل مى گريزند از برش
نه شود با نوحه گرها هم خطاب
مى كشانندش سوى تيره مغاك
مى سپارندش به قاضى عمل
ديده مى پوشند از رخسار او
ادامه ى خطبه در وصف قيامت است
خلق باز آيد سوى پروردگار
با نخستين آفريده در زمين
خلق را، چون روز محشر، شد بپا
مى شكافد راههايش، كرده باز
جنبشى در باطنش آيد پديد
سنگها گردد بسان پشم، ريز
مشت مى كوبند بر ديگر جبال
هر كه را خوابيده از ناپاك و پاك
جامه ى هستى بپوشاند به بر
بار ديگر آورد در يك مكان
دانه ها را مى كند از هم جدا
در كدامين خاك بذر افشانده اند
خلق را در مسلخ روز شمار
خلق را در مسلخ روز شمار