»مغفرت خواهيد از پروردگار
چشمه ها جوشاند از نيلى سپهر
مى دهد يارى به فرزندان و مال
هر كسى كو پيشتر از روز مرگ
مركب توبه، نهد در زير پا
كردگار از او ببخشايد گناه
بار الها ما بسويت آمديم
بار الها ترك منزل گفته ايم
چارپايان در خروش و اضطراب
بخشش و آمرزشت را خواستار
از عذاب و كيفرت ترسى به دل
بار الها، خاك را سيراب كن
خار نوميدى به خاك دل مكار
جان ما در خشكسالى ها مگير
اى كه بخشنده تر از بخشنده اى
گر بدى كردند جمعى بيخرد
شيشه ى طاقت شكست از سنگ دهر
تنگ دستيم، آسمانت هم بخيل
بس كه شلاق بلا آيد فرود
كارد ديگر آمده تا استخوان
بار الها اين چگونه رحمتيست
با اميدى بر كنار خوان بخوان
گر گنه كرديم كمتر كن عذاب
اى كه رحمتها ز تو گردد نثار
خوان رحمت را بگستر همچون پيش
گوهر باران بباران اى اله
سبز سازد هر چه را پژمرده است
آستين نعمتت را كن فراخ
ابر آنگونه بگريد تا كه خاك
پس خورد پيوند بين ذره ها
شاخه ها گردند يكسر سبز پوش
چون توانائى و فرمانها تراست
اينهمه سختى به جان ما چراست؟
كيست آمرزنده تر از كردگار
تا بغلطد اشك مهرش روى چهر
مى شوند ايندو همانند دو بال«
بهر كوچ خود ببندد ساز و برگ
آب بخشش خواهد و نان رضا
ساربانش مى شود در طى راه
عاشقانه سوى كويت آمديم
هوشياريم ار كه چندى خفته ايم
كودكان از وحشت افتاده به تاب
بر نثار نعمتت اميدوار
گر بپرسى، از جواب تو خجل
چشمه هاى خشك را پر آب كن
خوار گشته، خوارتر از اين مدار
گرچه در چنگال قحطى شد اسير
چشم پوش، ار بد نمايد بنده اى
بر دگر مردم مزن اين دست رد
پر شده پيمانه ها از نيش زهر
كودكان بى تاب، مردان هم ذليل
پشت طاقت شد ز ضربتها كبود
فتنه ها ديگر بريد از ما امان
هان گناه كودكان تشنه چيست؟
نامراد از بارگاه خود مران
ور خطا كرديم كاهش ده عقاب
بر كوير تشنه لب، باران ببار
روزى و رحمت رسان بر ما ز خويش
تا كند سيراب و روياند گياه
زنده گرداند هر آنچه مرده است
ميوه ها آور برون از دست شاخ
شادمانانه نمايد سينه چاك
تا بيفتد سيل بين دره ها
جو فروشان هم شوند ارزان فروش
اينهمه سختى به جان ما چراست؟
اينهمه سختى به جان ما چراست؟
خطبه 144-فضيلت خاندان پيامبر
چون خدا بر مرسلين دستور داد
تا نماند هيچ عذرى بر بشر
با زبانى راست سوى حق بخواند
زين عمل مى خواستى پروردگار
گرچه پنهان نيست از او هيچ راز
خواست تا كه خلق خود دانند فاش
وانگهى اجرى دهد بر كار خوب
پس كجايند آن دورويانى كه چند
هم مرا خواندند جاهل بر كتاب
پس خدا گرداند ما را سر بلند
نعمت رحمت به ما بخشيده است
حلقه ى حق را به دور ما كشيد
مردمان خوانند ما را شمع راه
از قريشند، اختران تابناك
ضرب اين سكه به نام هاشميست
پس امامت در خور اغيار نيست
وحى خود را ويژه ى ايشان نهاد
داد از صدها دليل، ايزد خبر
با دو دست لطف سوى خود كشاند
تا نهان خلق گردد آشكار
با كليد دانشش هر قفل باز
تا كدامين كس كند بهتر تلاش
چوب كيفر را زند بر پر عيوب
لاف دانائى قران مى زدند؟
با ستم دادند، جانم را عذاب
پستشان گرداند و زد زهر گزند
بند نقمت گردشان پيچيده است
رشته را از دست نامردان كشيد
روشنى بخش قلوب روسياه
هم امامانند از اين نسل پاك
پس امامت در خور اغيار نيست
پس امامت در خور اغيار نيست
ادامه ى خطبه:
برگزيدند اين جهان تندرو
آب گل آلود را نوشيده اند
فاسقى با منكرى گرديده يار
موى سر را كرده در اين ره سپيد
كف برآرد بر دهان مانند موج
يا چو آتش، شعله ها افشانده است
ديده هاى روشنى جو، خود كجاست
پس چه آمد بر سر چشم خرد
وان قلوب پاك جويم از كجا
رشته هاى پاكمردى چون گسست؟
جنگها كردند تا مال حرام
پس نشان دوزخ و نقش بهشت
پشت گرداندند از ديدار باغ
خواندشان يزدان، بر او كردند پشت
اهرمن آوردشان، آخر به مشت
نيست از عقبايشان در كف گرو
چشم از آبى نكو، پوشيده اند
سخت مانوسش كشانده در كنار
خوى او چون خوى منكر شد پليد
نيست باكش تا چه بلعد فوج فوج
نيست پروايش چه را سوزانده است
كز چراغ رستگارى نور خواست
بر نشان ترس و تقوى ننگرد
گوش بر پيمان و راضى از خدا
تا متاع دنيوى آيد بدست
چند روزيشان نكو آيد بكام
حق فرا روى گنهكاران نوشت
بر گرفته ز آتش سوزان سراغ
اهرمن آوردشان، آخر به مشت
اهرمن آوردشان، آخر به مشت
خطبه 145-در فناى دنيا
چون نشانى هست جان و رويتان
جرعه جرعه مى خوريد آب بلا
كى ز دنيا نعمتى آيد بكف
هر كه يك شب را به روز آورده است
لقمه اى افزون گر آرد در گلو
هيچ چيز از وى نمى ماند بجا
هر چه كه از او بپوشد رخت نو
غنچه اى از برگ خود بيرون نجست
ريشه ها رفتند و ما چون شاخ و برگ
چون توان بگريخت از چنگال مرگ؟
تيرهاى مرگ آيد سويتان
لقمه ها آهيست در نان فنا
غير از آن كه نعمتى سازد تلف
راه خود را تا اجل كم كرده است
كم شود از لقمه ى فرداى او
غير از آن كه چيز ديگر شد فنا
كهنه اى را جاش بگذارد گرو
تا نشد سرو بلندى خوار و پست
چون توان بگريخت از چنگال مرگ؟
چون توان بگريخت از چنگال مرگ؟
ادامه ى خطبه:
بدعتى در دين نيامد خود پديد
پس بپرهيزيد از اين نوآورى
كار ديرين كامتحان پس داده است
بهتر از كارى كه تازه زاده است
غير از آنكه سنتى در خون كشيد
راه جوييد از ره پيغمبرى
بهتر از كارى كه تازه زاده است
بهتر از كارى كه تازه زاده است
خطبه 146-راهنمائى عمر
عمر با او مشورت كرد كه خود براى جنگ با ايرانيان بيرون شود.
فتح يا خوارى به دين آن ودود
حق تعالى دين خود را گشت يار
تا رسيد آنجا كه مى بايد رسيد
وعده ى پيروزيش در گوش ماست
چون زمام جامعه در دست توست
چون يكى رشتست حاكم در مثل
مهره ها ريزند اگر رشته بريد
گرچه تعداد سپاه تو كمست
لشكر خود را تو نيرومند دان
همچو قطبى خويشتن ميمان به جا
آتش جنگ و جهادى برفروز
گر تو از اين سرزمين خارج شوى
عهد خود را بشكند قوم عرب
آنچنان آشوب مى گردد بپا
زان طرف دشمن ترا سازد طلب
وانگهى گويند با خود، دشمنان
زين سبب سازند حمله سخت تر
گفته اى آنان به راه افتاده اند
خشم يزدان از تو باشد بيشتر
گفته اى ايشان به تعدادند بيش
در گذشته بارها كرديم جنگ
بود آيا لشكر ما بس زياد
يا اميد حق به ما يارى بداد؟
بر كمى يا بيشى لشكر نبود
در ركابش لشكرى در كارزار
بردميد آنجا كه مى بايد دميد
يار ما در روز جنگيدن، خداست
ماندنش در زندگانيت گروست
دانه ها را كرده بر هم متصل
كى دوباره مى توان در نخ كشيد
ليك چون ايمان آنها محكمست
دشمنان را از كنون در بند دان
ديگران را كن چو سنگ آسيا
ليك خود را اندرين آتش مسوز
خويش با لشكر سوى ميدان روى
هر كسى خودكامگى سازد طلب
كه نمائى جنگ ايران را رها
تا بخشكد ريشه و اصل عرب
خون بريزد از امير مومنان
لشكر تو مى شود زير و زبر
دل به جنگ مسلمان بنهاده اند
بهتر ايشان را كند دل ريشتر
ترس دارى از سپاه خرد خويش
عرصه را بر دشمنان كرديم تنگ
يا اميد حق به ما يارى بداد؟
يا اميد حق به ما يارى بداد؟
خطبه 147-در هدف از بعثت
كردگارى كه ورا زيبد ركوع
تا بشويد بت پرستى را ز ياد
پرده ى طاعات شيطان بردرند
داد قرآن، معنى آن آشكار
بعد از آنكه خلق بد غافل از او
بعد انكارش، كنند اقرارها
در كتابش كرد خود را آشكار
قدرت خود را به دلها عرضه داد
گفت، چون بر كيفر اعمال زشت
داس تعذيبش چسان آمد فرود
زود باشد تا كه بعد از مرگ من
حق شود پنهانترين پندارها
ميزند هر كس به قولى بيفروغ
در نگاه مردمان پرستيز
ليك اگر آنسان كه خواهند از هوس
آن زمان پر سودتر از اين كتاب
كار نيكو هست، محجور و بدور
هست قرآن خدا در گوشه اى
وانهد هر كس كه دارد اعتقاد
هم كتاب و هم مدافعهاى آن
گرچه مردان نكو با مردمند
در ميان خلق و ز آنان نيستند
چون ميان گمرهى و راه راست
مردم آنروز بس پرده درند
بر جدائيها بكردند اتفاق
گوئيا آنان به قرآن خط دهند
نامى از قران شناسند و خطش
پيشتر زانكه رسد اين تيره روز
صالحان بودند غرقه در عذاب
گفته هاى پاكمردان بود راست
هان بهوش آئيد چون در روى خاك
آرزوها پرورانده بس دراز
پس عجل ناگه بر ايشان رخ نمود
توبه ها ديگر نيايد در حساب
هر كه بر خير الهى رو نمود
هر كه را گفتار حق شد رهنما
در امانست آن كه ايزد يار اوست
چون كسى آگه شد از عز خدا
عزت هر كس كه يزدان را شناخت
هر كه داند قدرت او تا كجاست
مى گريزيد از طريق راستى
همچو آنكه از گرى گيرد كنار
راه بر حق از شما ماند نهان
عهد با قرآن كجا خواهيد بست
كى به چنگ آريد قرآن خدا
رستگارى را بجوئيد از كسى
دانش از ايمانشان يابد حيات
حكمشان از علمشان دارد خبر
ظاهر و باطن يكى دارد و نيز
بين ايشان، دين، گواهى راستگوست
ساكت اما دائما در گفتگوست
داد خورشيد محمد (ص) را طلوع
حق پرستى را كند كار عباد
از فرامين خدا فرمان برند
هم اساسش پايدار و استوار
آشنا گردد كند زو گفتگو
فاش خوانندش پس انكارها
گرچه هرگز، كس نبيند كردگار
ترس از قهرش به جانها برنهاد
خط نابودى فاسق را نوشت
مزرع هستى ايشان را درود
روزگارى سخت آيد بر وطن
باطل آيد، فاشتر كردارها
بر خداوند و رسولش صد دروغ
نيست از قرآن مضرتر هيچ چيز
معنيش سازند هر دم پيش و پس
خود نمى سازند چيزى انتخاب
رستكارى مى زند طبل حضور
هرگز از آن كس نگيرد توشه اى
حافظان شويند الفاظش ز ياد
هر دو مطرودند و هر دو بى امان
در ميان خيل بدكاران گمند
گرچه خود همراه ايشان زيستند
جمع بستن، هر كجا باشد خطاست
طاعت از نامردميها مى برند
از هم آوازى بكردند افتراق
كى سر تسليم بر قرآن نهند
هيچ كس را نيست بر دركش عطش
ظلمها مى كرد از مردم بروز
نيك را دادند با زشتى جواب
باز گفتند افترائى بر خداست
پيش از اين گشتند اقوامى هلاك
مرگ را باور نمى كردند باز
آن زمان ديگر ندارد عذر سود
چاوش نقمت زند طبل عذاب
گوى توفيق از كف گيتى ربود
گشته از ظلمات بدبختى رها
مى هراسد هر كه با راهش عدوست
عز خود گفتن، خطا باشد خطا
در تواضع باشد و جانى كه باخت
گر سلامت خواست، تسليم خداست
نام حق از بينتان برخاستى
يا كه مى جويد ز بيمارى فرار
تا نگردد چهره ى ناحق عيان
تا ندانيد آنكه پيمان، كه شكست؟
تا ندانيدش چه كس كرده رها
كو در اين ره رنجها برده بسى
مى چشاند جهل را زهر ممات
در سكوت از گفتشان يا بى اثر
نامده با دين بر حق در ستيز
ساكت اما دائما در گفتگوست
ساكت اما دائما در گفتگوست
خطبه 148-درباره اهل بصره
هر يكى از آن دو تن دارد اميد
تا خلافت را خودش آرد بدست
با خدا هرگز نه عهدى بسته اند
آتش كينه به دلها مشتعل
زود باشد تا بگردد آشكار
بر خدا سوگند اگر يابند كام
جان هم را مى كنند از تن برون
چون گروه سركشان بر پاى خاست
حق و باطل پيش از اين گرديد فاش
علتى دارد اگر كس گمره است
پس قسم بر آنكه جان را آفريد
نيستم چون آنكه نگرفتست پند
گرچه مى بيند كسى كو زنده است
در فراق مرده اش صد جوى آب
چشمه ى چشمش گشاد از اضطراب
داده بر خود فتح ميدان را نويد
رشته ى مهر رفيقش را گسست
نه به پيوندى بدو پيوسته اند
هر يكى را كينه ى آن يك به دل
پرده ى تزوير افتد بر كنار
خويش را بينند بر مردم امام
سرخ گردانند تيغ خود به خون
آنكه در راه خدا جنگد كجاست؟
هر كسى بر وفق دل، سازد تلاش
شبهه دارد هر كس عهدى را شكست
پرده ى غفلت ز چشم جان دريد
گرچه بيند هر دم از گردون گزند
سينه را با ناخن غم كنده است
چشمه ى چشمش گشاد از اضطراب
چشمه ى چشمش گشاد از اضطراب
خطبه 149-پيش از وفاتش
هر كسى از مرگ مى سازد فرار
پيش ميراند اجل با ساز و برگ
عاقبت آويخت در هر كس گريخت
روزگارانى نهادم پشت سر
تا چه هنگامى مرا خواند سروش
راز اين معنى نگشتم آشكار
آنكه جان را در بدن گرداند جفت
در گريبانم چو مرگ افكنده چنگ
پس وصيت مى كنم، گيريد پند
كس نبايد قلب خود را كرده چرك
از چراغ سنتش جوئيد راه
خانه ى ايمانتان ماند مصون
اولى خورشيد و دوم ماهتاب
متحد باشيد تا بر اين منش
هر كسى كوشد به ميزان توان
آن كه تكليفى بر عالم كرده است
كردگارى مهربان، رب شماست
يارتان بودم زمانى پيشتر
وينزمان كافتاده ام گيريد پند
چونكه فردا، خور برآيد از سپهر
تحفه ى آمرزش پروردگار
گر از اين ضربت، بجستم، جسته ام
ور از اين ضربت نجستم، باك نيست
هر يك از ما چند روزى بيش و كم
در كنار سايه اى آسوده ايم
ابرهائى كه فشانده اشك مهر
بوده ام من نيز، بى پيرايه اى
چند روزى تن در اين منزل نشست
زود باشد تا برآيد جان پاك
بعد جنبشها نيايد زو خروش
پندها خفتست در اين بر شدن
زين تن افتاده وز چشمان كور
ترك گويم، خاكتان را نيك حال
چون كسى كو بازمى جويد وصال
عاقبت او را ببيند در كنار
كاروان عمر را بر سوى مرگ
برگ عمرش را به باد مرگ ريخت
سالها در بحر فكرت غوطه ور
كى چراغ عمر من گردد خموش؟
چون نهان مى خواستش پروردگار
راز روز مرگ را از ما نهفت
راه هستى را برويم كرده تنگ
تا بيفتد صيد غفلتها به بند
دامن دل را بيالايد به شرك
چون محمد (ص) هست شمعى از اله
گر بماند زير آن، اين دو ستون
خلق از انوار ايشان راهياب
كى خوريد از چرخ، تير سرزنش
امر ايزد را بگرداند روان
بار را بر ناتوان كم كرده است
پيشواتان عالم و دين نيز راست
زد به جانم مار گردون نيشتر
بر كشانيد آهوى و عظم به بند
در كشانم در زمين تيره، چهر
كاشكى بر روح ما گردد نثار
بار ديگر در جهان پيوسته ام
چون سرانجام بشر، جز خاك نيست
گاه با شادى و گاهى غرق غم
ريزه خواران نسيمى بوده ايم
بى نشان گشتند در خاك و سپهر
چند روزى با شما همسايه اى
بار ديگر كوچ كرد و بار بست
قالبى خالى بجا ماند به خاك
بعد چندان گفتگو گردد خموش
بهتر از ده دفتر و صدها سخن
عجز پا و دست، از درك و حضور
چون كسى كو بازمى جويد وصال
چون كسى كو بازمى جويد وصال