ناظرى بر ديده ها و كنه كار
موى پيشانى و پايش را به هم
چيست آنچه ما ز خلقت ديده ايم
مى ستائيمت بدين صنعتگرى
گرچه آنچه هست از ما در نهان
پرده هاى غيب باشد چون حجاب
هست والاتر از آنچه ديده ايم
ظرف قلب هر كه شد خالى ز غير
تا بداند كاخ عرشت چون بپاست
اين شگفتى را چسان انگيختى
چون زمين باشد چو قايق روى آب؟
چشم او خيره، خرد آشفته وار
گوش كر، انديشه اش گردد نزار
پيش تو دارد حسابى و شمار
مى رسانى آن كه را كرده ستم
وز شگفتى چشم دل، ماليده ايم
اين همه زيبائى و نوآورى
دستهاى عقل ما كوتاه از آن
بين ما و آن آفرينشهاى ناب
بوالعجب تر ز آنچه ما بشنيده ايم
فكر او در آفرينش كرد سير
تخم خلقت از زمينت چون بخاست
آسمان را در فلك آويختى
عقل عاجز هست، چون يابد جواب؟
گوش كر، انديشه اش گردد نزار
گوش كر، انديشه اش گردد نزار
ادامه ى خطبه:
طبل دعوى مى زند در روزگار
بر خدا سوگند كه گويد دروغ
هر كه دارد بر خداوندش اميد
هر اميدى جز اميدش باطل است
چون گره در كار او افتاده سخت
ليك اگر كارش بود ناچيز و خرد
گر كسى در حق او نيكى نمود
ليكن از يزدان هميشه غافل است
پس چه گرديده كه آيد در شمار
ترس دارى كه شوى ناراستگو؟
يا كسى كه زندگى را آفريد
آنكه اينگونه خيالش در دلست
گر بترسد از كسى ديگر، مدام
ليك بر ترس از خدا بى اعتناست
بنده اى او را اگر ترسانده است
سخت مى ترسد كه آن كس دير و زود
ليك گويد وعده ى خشم خدا
هر كه دنيا را معظم ديده است
بر خدا آن را مقدم مى كند
بر هر آن كس كو نهد دل بر خدا
رهنمائى تا شناساند درست
پر ز زشتيها و خوارى و بديست
وسعت دنيا نبى را بود تنگ
برگذشت از خاك و نوشش را نخورد
اسوه اى ديگر اگر خواهى تو حال
دست خواهش را بسويش كرد باز
غير قرصى نان چه جست آن مرد پاك؟
پوستى بر استخوان بد آنچنان
گر بخواهى اسوه اى ديگر ز نور
بر كتاب دل خط ايمان نوشت
آن كه فارغ از جهان بى ساز و برگ
بر مريدانش بگفت آن سختكوش
از بهاى آن سبد نان مى خريد
بالش عيسى بد از سنگى درشت
جز خواركى تلخ، كى بودش هوس
در شب تاريك، شمعش، نور ماه
آن چه بهر دامها رويد ز خاك
نه زنى بگرفت تا مفتون شود
نه بشد مشغول ثروت توختن
فارغ از هر نخوتى و ادعا
پيروى كن از نبى مصطفى
بهترين سرمشقها رفتار اوست
هر كه گردد تابع پيغامبر
در تمام عمر خود آن نيك مرد
گوشه ى چشمى بدن دنيا نداشت
هيچ كس لاغرتر از احمد نبود
چون نشان دادند دنيا را بدو
هر چه را يزدان عدو و خوار و خرد
بهر سرپيچى ز امر كردگار
كانچه را يكتا خدا و مصطفى
و آنچه را ايشان بدانستند خرد
خاتم پيغمبران، درياى جود
بسكه بودى با تواضع همنشين
مى نشست آرى بسان بندگان
كفش خود را پينه مى زد مصطفى
بسكه بد فارغ ز دنيا و تبش
ديگرى را نيز مى كردى سوار
پرده اى پر نقش بودش در سرا
دور كن اين پرده را چون نقش آن
پشت دل را سوى دنيا مى نمود
ميل او اين بود تا زيب جهان
تا مبادا زيورى آرد بكف
بود در چشمش جهان ناپايدار
از دل و جان كرد مهرش را برون
رسم دهر اينست كه بى گفتگو
خوش ندارد تا نگه سازد بر آن
بهر هر كس با حقيقت آشناست
تا نماياند كه اين گردون پير
با تمام رتبت خاصى كه داشت
زيور دنيا به چشمش بود خوار
هر كه مى خواهد به دنيا بنگرد
چون به احمد داد يزدان اين صفات
هر كسى گويد كه يكتا كردگار
بر خداى خويش، بسته افترا
ور بگويد، حق بر او اكرام كرد
پس بداند هر كه را پروردگار
هر كه را بر او بود نزديكتر
هر كه مى جويد تقرب بر خدا
پا نهد بر جاى پايش در طريق
هست پيغمبر نشانى ماندگار
مژده آرد بر بهشتى پر ز آب
خاتم پيغمبران چون جان سپرد
پشت او خالى ز هر بار گناه
دعوت يزدان خود را چون شنيد
وه كه يزدان منتى بر ما نهاد
پيروى از اين چنين رهبر خوش است
آن قدر وصله زدم بر پيرهن
با نكوهش گفت بر من، بيدلى
گفتمش خاموش از من باش دور
كاروانى كه شبانگه رفته راه
آفرين بيند چو گردد صبحگاه
كه منم بر لطف حق اميدوار
ورنه در كارش، چرا نبود فروغ؟
اشتياقى هست در كارش پديد
غير از او بيهوده خوفى در دل است
از خدا خواهد تفوقهاى بخت
بر بشر دل داد و ياد حق سترد
در بروى شاكرى خواهد گشود
گرچه بار دينهايش بر دل است
كمتر از مردم، حقوق كردگار؟
گر ببندى دل به تاييدات او؟
نيست لايق تا بدو بندى اميد؟
پاى تدبيرش به مرداب گلست
چاره جويد تا رها گردد ز دام
تير تدبيرش هميشه بر خطاست
بذر وحشت در دلش افشانده است
خشم خود را آورد بر او فرود
هيچگه، هرگز نمى آيد فرا
بذر مهرش را به دل پاشيده است
گردن طاعت بدان خم مى كند
زندگى مصطفى، شد رهنما
حب دنيا ريسمانى هست سست
نعمت باقى سراى سرمديست
شد گشاده بر كسى كو جست ننگ
وز تجملهاى آن سودى نبرد
گويمت از موسى عمران مثال
گفت بر هر چه دهى دارم نياز
سبزى روى زمين بودش خوراك
كه همان سبزى بد از پشتش عيان
گويم از داوود، آن صاحب زبور
با صدائى خوش بخواند در بهشت
خويشتن مى بافت زنبيلى ز برگ
كس كند يارى من بهر فروش؟
رشته هاى خواهش از جان مى دريد
جامه اى زبر و خشم بودش به پشت
نان خورشتش بى غذائى بود و بس
در زمستانش زمين بد سر پناه
همچو ريحانى بخورد آن مرد پاك
نه يكى فرزند تا دل خون شود
نز طمع جان را بخوارى سوختن
خادمش دستش بد و مركب دو پا
پاك و پاكيزه ترين مرد خدا
صابرى شاگرد ريزه خوار اوست
پيش يزدان مى شود محبوبتر
هرگز از لقمه دهان را پر نكرد
بذر مهرش را به خاك دل نكاشت
معده را كى از غذا پر مى نمود
رد نمود و دور كردش چون عدو
مى شمردش، مصطفى هم مى شمرد
اين نشان كافى بود در روزگار
دشمنش خوانند، باشد يار ما
با بزرگى در دل ما راه برد
آنكه باشد از خدايش صد درود
خود غذا مى خورد بر روى زمين
تا دهد درسى درگر بر زندگان
وصله هاى جامه با او آشنا
بود بى پالان هميشه مركبش
روى ترك مركبش در رهگذار
بر زن خود گفت روزى مصطفى
يادم اندازد زر و زيب جهان
ياد آن از لوح خاطر مى زدود
ماند از چشمش هميشه در نهان
حب دنيائى بر او گردد هدف
بر بقاء آن نبود اميدوار
ديده از آن شست، چون ديدش زبون
هر كسى گرديد با چيزى عدو
يا كس آرد نام او را بر زبان
بس نشان در زندگى مصطفاست
هست زشتيها و عيبش در ضمير
گرسنه سر روى بالين مى گذاشت
گرچه عزتها بدش در روزگار
بنگرد اينك به چشمان خرد
بود خوارى يا بزرگى در حيات؟
با چنين اوصاف او را كرد خوار
تهمتى بر او زده بس ناروا
بس بزرگى داد بر آن نيكمرد
نعمت دنيا دهد كردست خوار
مى كند فارغ ز حب سيم و زر
پيروى بايد كند از مصطفى
ورنه گردد در تباهيها غريق
تا كند آگاه از روز شمار
هم بترساند ز دوزخ وز عقاب
سير از نعمات دنيائى نخورد
بر جهان ديگرى طى كرد راه
گفت لبيكى و آن سو پر كشيد
كاين چنين پيغمبرى بر ما بداد
سر نهادن بر خطش، شيطان كش است
تا كه شرمم آمد از آن پينه زن
كاخر آن را دور انداز اى على
اين مثل بشنو ز مردان صبور:
آفرين بيند چو گردد صبحگاه
آفرين بيند چو گردد صبحگاه
خطبه 160-در بيان صفات پيامبر
كرد مبعوثش بنورى پر فروز
راه او پيدا كتابش رهنما
خاندانش، خاندانى سرفراز
ميوه اش در رهگذار و دسترس
خاك مكه مفتخر بر زادنش
نام او تا آسمانها پر كشيد
چون خدائى كه جهان را آفريد
حجتى كافى بدادش با كتاب
پندهايش مرهم زخم دل است
حكم پنهان را بر او كرد آشكار
خط بدعت را بشست از لوح دين
هر كه جز اسلام دينى را گزيد
رشته ى پيوند او با كردگار
آخر كارش، عذابى جانگداز
بار ديگر بر خدا بندم اميد
راه از او جويم، رهى سوى بهشت
مى دهم پندى، بترسيد از خدا
چون كه فردا طى شود روز حيات
بارها ترساند و هم تاديب كرد
گفت دنيا خانه اى پوسيدنيست
رو بگردانيد از آنچه كرده شاد
چيزى اندك را كند همراهتان
نيست خود، نزديكتر از اين سراى
هر كه دل بندد بدين دنياى خوار
حب دنيا را ز سر بيرون كنيد
اشتغالش مى كشاند دل به بند
از شما دانيد، مى گردد جدا
پس دگر باشيد از آنها بر حذر
بهر خود باشيد يكدم خيرخواه
پندها گيريد ز آنچه ديده ايد
مردگانى كه كنون در زير خاك
طعمه شد اندامشان در زير گور
عزت و تشريفشان هم رخت بست
قربت فرزند بر غربت كشيد
نه بود فرزند در آن جا نه ناز
پس بپرهيزيد همچون آنكسى
همچو آنكس كه در شهوت ببست
امر حق پيدا، نشانها پابجاست
راه روشن، پرچم هادى بپاست
حجت او آشكارا همچو روز
تا كند از چنگ تاريكى رها
شاخه ى نسلش در اوج اعتزاز
تا دهد بهره به هر جائى و كس
رخت هجرت در مدينه بر تنش
گوش تا گوش جهان، بانگش شنيد
خاتم پيغمبران را مى گزيد
تا نمايد تشنگان را كامياب
دعوتش حلال صدها مشكل است
پرده هاى بدعت افتادى كنار
حكم هائى صادق آورد و مبين
تيره بختى را براى خود خريد
مى برد، با سر بيفتد خوار و زار
سهمش از گيتيست، اندوهى دراز
چون كه بايد بر سوى او پر كشيد
خط مهرش بر جهان، اين را نوشت
تابعش گرديد با ميل و رضا
اين ره جاويد باشد بر نجات
بر سراى جاودان ترغيب كرد
جاى كوچست اين سرا، كى بودنيست؟
دل نبايد بر چنين بازيچه داد
مى كند دمساز با صد آهتان
خانه اى بر خانه ى خشم خدا
دور گردد از رضاى كردگار
تا كى از اندوه آن دل خون كنيد
پاره بايد كرد ديگر اين كمند
روى دارد دم بدم سوى فنا
چند بايد كرد بر كويش گذر
كوششى تا وارهيد از تيره راه
گر نيوشا گوش و بينا ديده ايد
جانشان گرديده بندى هلاك
چشمها و گوششان در دست مور
شادى و نعماتشان از هم گسست
صحبت ازواج بر فرقت كشيد
نه بود ديدار نه گفتن ز راز
كو بود چيره به نفس خود بسى
از خرد ره جست وز خوارى برست
راه روشن، پرچم هادى بپاست
راه روشن، پرچم هادى بپاست
خطبه 161-چرا خلافت را از او گرفتند؟
يكى از ياران او پرسيد: چگونه مردم، شما را از مقام خلافت بازداشتند در حالى كه شما بدان سزاوارتر از ديگران بوديد، گفت:
اى برادر بينمت پر اضطراب
ليك حق خويشيت، بر گردن است
عده اى خودخواه كه خودسر بدند
گرچه ما را بود برتر، هم، نسب
چنگ زد جمعى در آن از فرط آز
بازگشت ما چو بر سوى خداست
»داستان كهنه از خاطر بشور
از معاويه بگو وين ادعا
خويشتن آيا نمى گردد خجل
بعد از آنكه دهر گريانم نمود
بسكه گيتى حق ز حقداران گرفت
كار ايشان بس عجيب و نارواست
ميلشان اين بود با صدها خروش
زين سبب كردند در كارم ستيز
چشمه را با زهرها آميختند
گر سر آيد محنت آشوب و جنگ
مى كشانمشان به راهى كه رواست
ليك اگر گيتى جز اين خواهد مرا
كه خدا چون ديد عمق محنتش
»بهر گمراهان مخور غم اى نبى
چون بداند مو بمو رب جهان
كارها و گفته هاى گمرهان«
چون نسنجيده، زدى طبل خطاب
اين جواب پرسش تو، از من است
حق من را در خلافت بستدند
هم قرابت با رسول منتخب
ما كريمانه بكرديم احتراز
داورى معركه روز جزاست
داستانى نو بياور در حضور«
كو كند دعوت بدين ميدان مرا
زين سخن كه پرورانيده به دل؟
غنچه ى خنده به لبهايم گشود
نيست در كار ويم جاى شگفت
مى نمايد كژ، اگر راهيست راست
تا شود نور چراغ حق خموش
كاب را از چشمه اش بندند نيز
شربتى آلوده در آن ريختند
بين ما و آن گروه غرق ننگ
مى نمايانم بديشان راه راست
كار من گردد شبيه مصطفى
داد دلداريش با اين آيتش
يا ز غصه در نيفتى در تبى
كارها و گفته هاى گمرهان«
كارها و گفته هاى گمرهان«
خطبه 162-در توحيد الهى
شكر آنكس را كه انسان پروراند
كرد جارى چشمه ها بر روى خاك
نه ورا آغاز بود از ابتدا
جاودانه جاودانه زو جداست
روى پيشانيست بر خاك سجود
آفريده هر چه را پروردگار
تا بماند خويشتن بى مرز و حد
برترست از حد فكر آدمى
كى توان بر ذات او انداخت دست
او كى آمد؟ يا بماند تا به كى؟
هست پيدا، علتش مخفى ز ماست
نيست جسمى تا خرابى باشدش
هست نزديك و نچسبيده به كس
هست آگه از نگاه بنده اش
در بيابان نيز مى داند اله
راه رفتن در شبى مانند قير
آفتابى كه غروبش كرده زرد
در دگرگونى چرخ روزگار
پيشتر از هر چه آيد در نظر
برترست از آنكه محدودش كنند
هست در خورد خلايق اين امور
نز ازل بودست آنچه آفريد
آفريد و حد آن بر پاى داشت
هيچ چيز از امر او سر بر نتافت
از زمين و آسمانش آگهيست
اى كسى كه حق ترا چون آفريد
در ميان پرده هائى بس سياه
نطفه اى بد خلقتت روز نخست
بر نهادندت ميان مسكنى
در دل مادر ترا، بد مدتى
نه به خواندن مى توانستى جواب
از مكان خويش كردندت برون
تو كجا ديده بدى اين خانه را
پس چه كس آموختت وقت نياز
عقل حتى عاجز آيد در حيات
پس چگونه هست آيا لايقش
با چنين ابزار كو دارد بدست
عقل بيند عاقبت روى شكست
سفره ى خاك زمين را گستراند
بر گياهان داد جان، بعد از هلاك
نه بقايش را بود هرگز فنا
هر دو گيتى را فنا، او را بقاست
ذكر توحيدش در لب را گشود
حد و مرزى داده از بهرش قرار
آنچنان كه وحدتش را مى سزد
عقل از درياى او بيند نمى
برتر از ابزار و اعضاء و حدست
پرسشى بى پاسخست از ذات وى
هست پنهان، كس نداند در كجاست
نيست مخفى تا حجابى باشدش
دور هست اما بود در دسترس
وز سخنها، گريه ها و خنده اش
بر چه نقطه بنده اش دارد نگاه
يا نشستن زير مهتابى منير
بار ديگر پرتو افشانى بكرد
روز و شبهائى كه مى بندند بار
پيشتر از هر چه گردد جلوه گر
طول و عرض و قطر، مسدودش كنند
ديگران را لايقست، از او بدور
نه بر آن نقش بقائى را كشيد
بهترين نقشها را هم نگاشت
حق ز كرنشهاى كس، سودى نيافت
مرده و زنده براى او يكيست
با تناسب قامتت را پروريد
در رحم هم، لطفها كردت اله
نطفه اى از لاى و گل گشته درست
تا زمانى خاص بودت مامنى
از نظرها دور، هر دم حركتى
نه شنيدى، گر، كست مى زد خطاب
بر دگر منزل شدندت رهنمون
خوب و بدهاى چنين كاشانه را
بر كدامين سو كنى دستت دراز
كز يكى كودك كند درك صفات
درك سازد وصف حال خالقش؟
عقل بيند عاقبت روى شكست
عقل بيند عاقبت روى شكست
خطبه 163-اندرز او به عثمان