ترجمه منظوم نهج البلاغه

امید مجد

نسخه متنی -صفحه : 61/ 36
نمايش فراداده

خطبه 211-در ترغيب يارانش به جهاد



  • ايزدى كه داده جانها را وجود كردتان مامور تا داريد گوش چونكه ميدان رقابت كوچكست پس بپاخيزيد تا افتيد پيش بند كوشش را كنون در هم تنيد دل نشايد ز آرزو بى تاب داشت اى بسا خوابى بجان افكند دست وى بسا آسايشى باشد مضر مى كند آئينه همت كدر

  • شكر خود را بر شما واجب نمود بر نهيد امر الهى را بدوش فرصت ميدان دوانى، اندكست فاتح ميدان شويد از سعى خويش دامن همت كنون بالا زنيد وانگهى سر بر سرير خواب داشت جام عزم روز را درهم شكست مى كند آئينه همت كدر مى كند آئينه همت كدر


خطبه 212-تلاوت الهيكم التكاثر



  • وه كه مقصد دور و مردم غافلند بس خطرها هست در اين راه دور مردگان را رفتگان انگاشتند گرچه ايشان مايه هاى عبرتند زندگانى كه كنون شادان و مست فخر مى ورزند آيا بر قبور؟ يا كه دلشادند از تعدادشان گر ز گور آرند بيرون صد جسد گر دمى از رفتگان گيرند پند گر كه با دقت در احوال قبور بهترست از اينكه جويند اعتزاز اى دريغا، خلق بر اهل قبور سرگذشت رفتگان را ديده اند گر كه مى كردند يك لحظه سئوال از همان شهرى كه شد زيروزبر باز مى كردند لب را بر خطاب بار بستند مردان ديار پس شما هم كه از آن پس زيستيد پاى بگذاريد بر سرهايشان مرتعى را كه از آن شستند دست كرده ايد اينك در آنجا خانه اى روزگارى بين ايشان و شماست مقصدى در پيش رو داريد سخت وينكسان رفتند چندى پيشتر در زمان خويشتن با اعتزاز پادشاهان و رعيت بوده اند عاقبت خفتند در زير مغاك گوشتها و استخوانها را بخورد در ميان گور اينك خفته اند نه ز نيرنگ قضا دارند باك نيست ديگر ترسشان از زلزله غائبند اما كسى در روزگار حاضرند اما، نهان از ديده اند جمع بودند و پراكنده شدند گر خبرهاشان نمى آيد بگوش علت آن نيست دورى مكان بلكه اين باشد كه ساقى قضا كه بگرديدند هم كر، هم خموش همچو بيهوشان بخوابيدند دير گرچه همسايند در زير زمين هر يكى دامن از آن يك چيده است از اخوت هم نشانى هيچ نيست جملگى تنها ولى در يك سرا نه به اميد سحرها در تبند گر شبانگه مرده اند و يا كه روز خانه اى كه پادر آن بگذاشتند پرخطرتر زانچه مى كردند فكر يكسره ماندند در خوف و رجا گر كه مى بودند قادر بر سخن تا بگويند آنچه را كه ديده اند مى شدند عاجز خود از توصيف آن گرچه ديگر نيست از ايشان خبر چشم عبرت بين، نشانها را بديد بى دهان و لب سخنها گفته اند »اى بسا رخسارها پژمرده گشت جامه ها پوسيده شد در زير خاك ترس و وحشت نيز ميراثيست شوم ريخت بر انداممان آوار خاك آنچنان آوار خاك آمد فرود جام زيبايى پيكرها شكست در سراى وحشت و ترديد باز همچنان اندوه بر دل داشت چنگ گر كه بنمائى تجسم يك نفس فاش خواهى ديد با چشم خرد گوش ايشان جايگاه مار و مور بعد گويائى زبان هم شد خموش آفت پوسيدگى آمد ز راه بر بدنها راه آفت را گشاد تن اسير محض شد در دست خاك نه توانى كه كند دفع بلا قلبها سرشار از اندوه و درد رنجها در پشت هم بندند صف وه چه پيكرها زمين در كام برد پيكرى آراسته خوش آب و رنگ در ميان ناز و نعمت كرده زيست جام شادى را فقط مى كرد نوش گر كه مى آمد، بلائى خلق كش تا مبادا تيره گردد عيش او او و دنيا فارغ از هر تاب و تب غافلانه فارغ از تدبير و هوش ناگهان خار قضا، دستش خليد مرگ بر بالين او ماوا گرفت بود غافل از دليل اين هراس در تمام عمر بودى تندرست پس هراسان بر طبيبان رونهاد گاه گفتندش كه گرمى را بنوش ليك ديگر بود دارو بى ثمر خود نشد از آن مزاجش معتدل ماند عاجز از مداوايش طبيب اهل بيتش ناتوان در گفتگو گر كسى مى كرد از حالش سئوال يكنفر گويد كه مى افتد ز پا ديگرى دارد به بهبهودش اميد سومين كس مى دهد اندرز و پند گر بميرد او كجا باشد شگفت؟ عاقبت آماده ى رفتن شود باد غصه بر دلش آرد هجوم روزن ادراك او بسته شود اى بسا پرسش كه مى داند جواب اى بسا بانگ دل آزارى شنيد سالمندى كه بكردش احترام مى نيوشد گريه ى آن خردسال مرگ باشد بس مشقت بارتر سنگ آن سنگينتر از ميزان فهم درك آن برتر بود از حد وهم

  • زين زيارت، زائران خفته دلند رهروان سستند از خواب غرور شهر را زيشان تهى پنداشتند مايه ى سرمشق ديگر ملتند رفتگان را بنگرند از دوردست كه بخفته جدشان در زير گور؟ كه فراوان بوده اند اجدادشان؟ چه سخن يا حركتى ز آنها رسد؟ به از آنكه، فخر بر ايشان كنند كم كنند از موضع كبر و غرور از جسدهايى كه بيجانند باز بنگرند اما بديدگان كور جز جهالت ميوه اى ناچيده اند از بنائى كه فرو افتاده حال آنچنانكه نيست گويا زان اثر جمله مى دادند بى شك اين جواب گمره و غافل ز ياد كردگار بيشتر از جاهلانى نيستيد كشتتان رويد ز پيكرهايشان شد چراگاه شما، شادان و مست كه زمانى بودشان ويرانه اى كه دمادم بر شما نوحه سراست مى كشيد آخر بدانسو نيز رخت جرعه اى خورده ز آبش بيشتر زندگى كردند با صد فخر و ناز راه دوزخ روى خود بگشوده اند شد زمين چيره بر آنان زير خاك خونشان را در گلوى خود ببرد ترك هر گونه تحرك گفته اند نه ز چيزى مى شوند اندوهناك نيست ديگر گوششان بر هلهله نيست هرگز بهرشان در انتظار از حضور جمع دامن چيده اند همچو برگى در خزان، كنده شدند خانه هاشان مانده تاريك و خموش يا زيادى و درازى زمان آنچنان نوشاندشان جام فنا بعد از آنكه هم زبانشان بود و گوش خاكشان گرديد بالين و سرير نيستند اما رفيق و همنشين رشته هاى دوستى پوسيده است عاقبت اين رشته هم پوسيدنيست دور از هم گرچه بودند آشنا نه پس هر روز در فكر شبند مانده اند اكنون در آن حالت هنوز بدتر از آن بد كه مى پنداشتند پرنشانتر زانچه مى كردند ذكر تا چه مى باشد سرانجام جزا خفتگان جاودان، از مرد و زن در ميان چه بلا غلتيده اند بسته مى گشتند لبها و زبان مردگان را نيست خطى و اثر گوش عقل آواز ايشان را شنيد گرچه در آغوش خاكى خفته اند بس بدنها كه ز خاك آزرده گشت خوابگاهى تنگ در زير مغاك كآورد هر لحظه بر دلها هجوم كز زبانها خاست بانگى دردناك كه نشانى ديگر از جانها نبود آب و رنگ و خط و خال از هم گسست بار افكنديم ايامى دراز همچنان بد جايمان بسيار تنگ« وصف حال خفتگان را در قفس رنجهايى كه برايشان بگذرد ديده ها از سرمه ى خاكست كور قلبها خفتند بعد از صد خروش عضوها را كرد نابود و تباه شد هويدا چهره ى زشت فساد با غل و زنجير در تيره مغاك نه دلى كه ناله آرد از قضا خار غم در ديده ها كاشانه كرد وحشت و سختى نگردد برطرف تا اجل آمد گلوشان را فشرد عاقبت از دست خاك آمد بتنگ بهترين خورده از آنچه خورد نيست گرچه مى آورد غم، جان را بجوش خويش را با لذتى مى داشت خوش يا سپاه غم زند بر جيش او بودشان لبخندها بر روى لب غوطه ور گرديده بد در عيش و نوش باد عجز و ضعف بر رويش وزيد غصه اى در سينه ى او پا گرفت محنتى كه بود با آن ناشناس اندك اندك پيكرش مى گشت سست وآنچه را گفتند نيز انجام داد گه ز سرديها دوايى را بجوش گرمى و سردى بهم بد بى اثر بلكه افزون كرد بارى را بدل هم پرستار ورا طى شد شكيب تا بكس گويند شرح درد او مختلف بد گفتشان در شرح حال خود نمى گردد ز بيمارى رها كه بر او نور شفا خواهد دميد كه چون او بسيار مردم مرده اند اين يكى هم راه آنان را گرفت ترك ياران گفتن و خفتن شود تندبادى سخت چون باد سموم هم زبان خشك و جگر خسته شود ليك قادر نيست هرگز بر جواب بر كرى زد خويش را، زجرى كشيد مى سرايد بر سرش نوحه مدام كه هميشه رحم مى كردش بحال زانكه بتوان داد از دردش خبر درك آن برتر بود از حد وهم درك آن برتر بود از حد وهم


خطبه 213-تلاوت رجال لا تلهيهم...



  • ياد پاكش را خداوند وجود بعد كورى چشمها بينا شوند بعد از گردنكشيها و عناد در همه ى ايام، يكتا كردگار در خلال بعثت پيغمبران كه بگويد رازها در فكرشان نور بيدارى و حق افروختند خلق را گويند از ايام خدا در كوير جهل، همچون پرچمند هر كه را پويد براه اعتدال هر كه را بر چپ بپويد يا كه راست مى دهندش زين روش هشدارها اينچنين آن پاكمردان سوختند رهنما بودند در هر روزگار در دل آنكه سراپا بندگيست نه ز بازرگانى ايشان را رسد اينچنين، تنها بياد كردگار مى كنند آگاه مردم را مدام بر طريق عدل مى خوانند عباد نهى فرمايند از هر كار زشت گوئيا از اين جهان بگذشته اند آنچه باشد، بعد دنيا ديده اند يا بدانند اهل آن بعد از وفات وعده ى محشر برايشان جلوه گر آنچه را كه كس نبيند ديده اند گر به پرواز آورى مرغ خيال از كرامات و مقاماتى بلند باز مى بينى، كتاب كارشان كز كدامين كار، سرپيچيده اند يا چه كارى منع گشته از خدا با تمام طاعت از يكتا اله مى كشند آن بار سنگين را بدوش بغض غمها در گلو بشكسته است با فغان آيند با هم در خطاب عاجزانه بر در يكتا اله گر نمائى باز چشمان خرد كه هدايت گشته اند از كردگار گرد ايشان بس ملك حلقه زنان بازمى گردند درهاى سپهر از كرامت جايگاهى يافتند در مقاماتى كه كردگارشان جايگاهى در خور و شانى بلند چون دعا گويند، لطفش ديده اند خاضعانه بر درش هستند اسير قلبها مجروح شد، غمن بد فرون هر درى از خواستن گر هست باز پهنه ى بخشندگيش تنگ نيست پس كنون از نفس خود مى كش حساب ديگران را ديگرى گيرد عقاب

  • روشنى بخش همه دلها نمود گوشها بعد از كرى خود بشنوند معتقد گردند بر رب و معاد كه بود نعمات او بس بى شمار بندگانى پاك دارد در جهان دمخور انديشه ها و ذكرشان چشم و گوش و دل بنورش توختند تا بترسند از جلال كبريا رهنماى خلق از پيچ و خمند آفرين گويند و مژده بر وصال سرزنش رانند كه راهت خطاست كه تباهست عاقبت اين كارها تا درون شب چراغ افروختند خلق را از شبهه هاى بى شمار ياد يزدان، جانشين زندگيست غفلت از يزدان، نه از داد و ستد طى كنند ايام دور روزگار زانچه ايزد نهى كردست و حرام حكم اگر رانند دارد رنگ داد خويشتن هم نيز پاكيزه سرشت در جهان آخرت هم گشته اند شهر برزخ ره همه گرديده اند تا بكى دارند در برزخ حيات خلق را دادند زان وعده خبر وآنچه را كس نشنود، بشنيده اند تا بچينيد دانه اى را زان كمال كه در آن همواره در سر مى برند خوب مى سنجند هر كردارشان گرچه مامور بر آن گرديده اند كه بغفلت كرده اند آن را روا بار خود دانند سنگين از گناه ناتوان از بردنش رفته ز هوش خار ناله سينه ها را خسته است آه و غم آميخته در هر جواب نادمند و معترف بر هر گناه اين نشانها فاش بر تو بگذرد شمع پرنورند در شبهاى تار يافتند آرامشى در جسم و جان نور مى گيرند از خورشيد مهر بر جوار رحمتش بشتافتند آگهست و راضى از كردارشان كارشان نزد خدا افتد پسند عطر رحمت زان دعا بوئيده اند تا چراغ رحمتش گردد منير ديده ها خشكيد از سيلاب خون تا بكوبندش، بود دستى دراز نااميدى، فاتح اين جنگ نيست ديگران را ديگرى گيرد عقاب ديگران را ديگرى گيرد عقاب


خطبه 214-تلاوت يا ايها الانسان...



  • آدمى كه علم، مجهولش بود حجتى آرد كه باشد نادرست آدمى كه خورده از شيطان فريب نيست جاهلتر از او بر خود كسى اى بشر چون شد كه بس خيره شدى يا چه حسنت، اينچنين مغرور كرد بر هلاك نفس خود خو كرده اى تو مگر نوميدى از درمان درد؟ سايه ى رحمت بسى افشانده اى چون بسوزد ديگرى در آفتاب اى بسا از ديده افشانى گهر خويشتن بر گو، كه اينك چون شدت؟ چيست باعث تا نمى سوزى ز درد چيست مانع تا چو باران بهار گرچه خود دارد بهايى بس گران چون نمى ترسى ز بيم كيفرى روزت از فرط گناهان گشته شب پس دگر مشتاق شو بهر شفا خواب غفلت را بروب از ديده ات هم فرامين خدا را مى پذير در دل خود بار ديگر كن مرور كآنزمان كه رو ز يزدان تافتى رو نگرداند از تو هرگز كردگار دعوتت مى كرد در هر روز و شب باز مى پوشاند بر اندام تو گرچه روگردان بدى از درگهش بس كريمست و بزرگ آن بحر جود كيستى تو غير گستاختى جسور گرچه در دامان او دارى پناه نه ز كامت نعمت خود را بريد نيست هرگز لحظه اى در روز و شب داده نعمت، زشتيت پوشانده است حال كه بر درگهش دارى تو پشت پس اگر طاعت كنى از كردگار بر خدا سوگند اگر اينسان صفات با كسى كردى كه بد هم قدرتت بالله، اول، كس كه مى شد شرمسار خويش را محكوم مى كردى شديد راست مى گويم، بپندم دار گوش نيست دنيا آنكه او نيرنگ زد اين تويى كه داده اى خود را فريب كرد دنيا در خلال روزگار بين تو با ديگران فرقى نبود چونكه دنيا با وجود خارها مى نهد صد درد در اندام تو پر كند از سنگريزه جام تو

  • در جواب آنچه مسئولش بود پاسخى گويد كه از بن هست سست عذرها آرد كه باشد بس عجيب زين سبب بر خويش مى نازد بسى در گنهكارى چنين چيره شدى از تواضع بر در حق دور كرد چون شده كه رو بدينرو كرده اى هوش باش اينك، كه ات در خواب كرد؟ پس چرا در كار خود وامانده اى؟ سايه اندازى بر او، خود در عذاب چون كسى باشد به رنجى غوطه ور كه شكيبايى تو بر درد خودت چون بلاى نفس بر تو روى كرد هيچ بر نفست نگرئى زار زار نفست ارزشمندتر باشد زجان كه شبانگه بر تو تازد از درى؟ مستحقى كز خدا بينى غضب سستى دل را به عزمى كن دوا تا بهوش آيد تن تب ديده ات هم به ذكر حق تعالى انس گير تا چه اندازه خدا باشد غفور در طريق گمرهى بشتافتى بود بر برگشتنت اميدوار تا كنى از درگهش غفران طلب جامه هاى لطف خود، نوتر ز نو بازمى گشتى هميشه از رهش تو ضعيف و ناتوانى در وجود عاجزانه ميزنى لاف حضور وسعت فضلش چنينت داده راه نه ز كار زشت تو پرده دريد كه بمانى دور از احسان رب يا بلائى را ز تو گردانده است اينچنين نعمت دهد ريز و درشت خويشتن بر گو چه بنمايد نثار؟ كز تو دائم مى زند سر در حيات همرديف و دمخور و هم رتبتت خويشتن بودى از اين گفتار و كار زينهمه عصيانگرى كز تو رسيد لااقل يك جرعه از اين جام نوش بر گريبان وجودت چنگ زد در تمناى جهانى بى شكيب مايه هاى عبرتش را آشكار بر همه كس منظرى يكسان نمود كه بچشم تو نهاده بارها پر كند از سنگريزه جام تو پر كند از سنگريزه جام تو