وه كه مقصد دور و مردم غافلند
بس خطرها هست در اين راه دور
مردگان را رفتگان انگاشتند
گرچه ايشان مايه هاى عبرتند
زندگانى كه كنون شادان و مست
فخر مى ورزند آيا بر قبور؟
يا كه دلشادند از تعدادشان
گر ز گور آرند بيرون صد جسد
گر دمى از رفتگان گيرند پند
گر كه با دقت در احوال قبور
بهترست از اينكه جويند اعتزاز
اى دريغا، خلق بر اهل قبور
سرگذشت رفتگان را ديده اند
گر كه مى كردند يك لحظه سئوال
از همان شهرى كه شد زيروزبر
باز مى كردند لب را بر خطاب
بار بستند مردان ديار
پس شما هم كه از آن پس زيستيد
پاى بگذاريد بر سرهايشان
مرتعى را كه از آن شستند دست
كرده ايد اينك در آنجا خانه اى
روزگارى بين ايشان و شماست
مقصدى در پيش رو داريد سخت
وينكسان رفتند چندى پيشتر
در زمان خويشتن با اعتزاز
پادشاهان و رعيت بوده اند
عاقبت خفتند در زير مغاك
گوشتها و استخوانها را بخورد
در ميان گور اينك خفته اند
نه ز نيرنگ قضا دارند باك
نيست ديگر ترسشان از زلزله
غائبند اما كسى در روزگار
حاضرند اما، نهان از ديده اند
جمع بودند و پراكنده شدند
گر خبرهاشان نمى آيد بگوش
علت آن نيست دورى مكان
بلكه اين باشد كه ساقى قضا
كه بگرديدند هم كر، هم خموش
همچو بيهوشان بخوابيدند دير
گرچه همسايند در زير زمين
هر يكى دامن از آن يك چيده است
از اخوت هم نشانى هيچ نيست
جملگى تنها ولى در يك سرا
نه به اميد سحرها در تبند
گر شبانگه مرده اند و يا كه روز
خانه اى كه پادر آن بگذاشتند
پرخطرتر زانچه مى كردند فكر
يكسره ماندند در خوف و رجا
گر كه مى بودند قادر بر سخن
تا بگويند آنچه را كه ديده اند
مى شدند عاجز خود از توصيف آن
گرچه ديگر نيست از ايشان خبر
چشم عبرت بين، نشانها را بديد
بى دهان و لب سخنها گفته اند
»اى بسا رخسارها پژمرده گشت
جامه ها پوسيده شد در زير خاك
ترس و وحشت نيز ميراثيست شوم
ريخت بر انداممان آوار خاك
آنچنان آوار خاك آمد فرود
جام زيبايى پيكرها شكست
در سراى وحشت و ترديد باز
همچنان اندوه بر دل داشت چنگ
گر كه بنمائى تجسم يك نفس
فاش خواهى ديد با چشم خرد
گوش ايشان جايگاه مار و مور
بعد گويائى زبان هم شد خموش
آفت پوسيدگى آمد ز راه
بر بدنها راه آفت را گشاد
تن اسير محض شد در دست خاك
نه توانى كه كند دفع بلا
قلبها سرشار از اندوه و درد
رنجها در پشت هم بندند صف
وه چه پيكرها زمين در كام برد
پيكرى آراسته خوش آب و رنگ
در ميان ناز و نعمت كرده زيست
جام شادى را فقط مى كرد نوش
گر كه مى آمد، بلائى خلق كش
تا مبادا تيره گردد عيش او
او و دنيا فارغ از هر تاب و تب
غافلانه فارغ از تدبير و هوش
ناگهان خار قضا، دستش خليد
مرگ بر بالين او ماوا گرفت
بود غافل از دليل اين هراس
در تمام عمر بودى تندرست
پس هراسان بر طبيبان رونهاد
گاه گفتندش كه گرمى را بنوش
ليك ديگر بود دارو بى ثمر
خود نشد از آن مزاجش معتدل
ماند عاجز از مداوايش طبيب
اهل بيتش ناتوان در گفتگو
گر كسى مى كرد از حالش سئوال
يكنفر گويد كه مى افتد ز پا
ديگرى دارد به بهبهودش اميد
سومين كس مى دهد اندرز و پند
گر بميرد او كجا باشد شگفت؟
عاقبت آماده ى رفتن شود
باد غصه بر دلش آرد هجوم
روزن ادراك او بسته شود
اى بسا پرسش كه مى داند جواب
اى بسا بانگ دل آزارى شنيد
سالمندى كه بكردش احترام
مى نيوشد گريه ى آن خردسال
مرگ باشد بس مشقت بارتر
سنگ آن سنگينتر از ميزان فهم
درك آن برتر بود از حد وهم